_ فیــــــــــزی...تو الان تو لندن به فاک رفته ای،برو خرید،برو بگرد،برو خوش بگذرون،چرا میخای عین ریش بهم بچسبی؟
_ اوه داداش بزرگه.. فکر نکنم بتونم با پول تو جیبی باباییم لندن گردی کنم..ودرضمن من به حرفای مامان خیلی اهمیت میدم واون تاکید کرد که از بین"دوستات"یه نفر رو انتخاب کنم..ودانشگاه محل خوبی برای انتخابه.
_ فاک یو..کارت اعتباریم رو کشوی پاتختیه..برش دار وگمشو..
_ فکر کنم اخرش تو رو به عنوان عشقم انتخاب کنم.
این دختره خل وچل منو امروز دیوونه کرده،شاید دوساعت هم نیس که اومده ولی به اندازه دوروز انرژیمو گرفته،اول که سر میز صبحونه کنار من نشسته بود وباشیطنت منو مارمالادی میکرد وگاهی برای اینکه هری رو واقعا اتیش بزنه لیسم میزد!!دقیقا به این اندازه پررو ورو مخ.وبعدواز اون هم یه ریز فک زده بودوحالا میخاست که باهامون بیاد دانشگاه!
حتی فکر اینکه فیزی بیاد تو دانشگاه باعث میشد دیوونه بشم،خدا میدونست اگه میومد چه آتیش هایی که نمیسوزوند.
_ اوه پسره فلج..اخم نکن..این بوبر کوچولو همیشه عروسک تخت خودته..
به سمت هری که حالا به طرز وحشتناکی اخم کرد بوده ومنتظر یه جرقه بود تا فیزی رو به ۹۹ قسمت کاملا مساوی وهم وزن تقسیم کنه رفت،دستشو آروم کشید رو گونه های هری ودم گوشش با عشوه گفت:
_ اه..وقتی حسودی میکنی..خیلی سکسی میشی...
به اپن تکیه داده بودم وبه بحث بین فیزی وهز نگاه میکردم. بلند خندیدم وفیزی قبل از اینکه سیبی که هری به سمتش پرت کرد بهش بخوره به سمت اتاقم فرار کرد.
هری با اخم به سمتم اومد.پاهاشو دو طرف بدنم گذاشت،بدنشو به بدنم چسبوند..ازسنگینی وزنش،بالا تنه ام به عقب متمایل شد،سرمو با شیطنت بردم عقب..هری گردنمو لیس زد وگاز محکمی گرفت...واین اصلا درد نداشت..بلکه به طرز کاملا فاک وارانه ای هات بود..جوری که باعث شد اه کشداری بغل گوش هری بکشم.
دستشو گذاشت رو گودی کمرم ومنوبه سمت جلو کشید..عصبانی بود واین به وضوح از چهره اش مشخص بود.
_ میتونم این دختر رو همین الان به فاک بدم..یا شایدم تصمیم گرفتم داداش بزرگه اشو..که کارهای احمقانه خواهرش به نظر خنده داره رو به فاک بدم...نظرت چیه تامیلنسون..
باصدای بلند حرفای اخرش رو گفت.دستمو دور کمرش حلقه کردم..آروم پهلوهاشو ماساژ دادم..وشروع کردم..
_ میتونی به فاکشون بدی..هر دوتاشون رو..ولی قبلش باید بدونی..باید بدونی وقتی برادر بزرگه..افسرده بود..خواهرش کنارش بود..وقتی همه بهش پشت کردن..خواهر رومخه حواسش به داداشش بود..وقتی برادر بزرگه هیچی حسی تو قلبش نداشت..خواهرش بود که مواظبش بود..میتونی به فاکشون بدی..ولی این شاید برات سخت تر بشه وقتی بدونی خواهر کوچیکه حاضر بد باشه..ولی حسادت هارو تحریک کنه..بگه..بخنده وحتی رو مخ بره..تا دیگه داداش بزرگه یادش نیاد چه قدر بد گذشته..تاسرش گرم عشقش وحسودی های بامزه اون توده فرفری دراز خودش باش..نه به تمام چیزای تلخ گذشته حال واینده..حالا انتخاب با خودته که کدومشون روبه فاک بدی..
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...