استاد:خب برای امروزکافیه میتونین برید.وسایلمو جمع کردم وبلند شدم،جما اروم نشسته بود کل مدت کلاس مشغول نقاشی رو کاغذ جلوی روش بود.اون الان حتی ضعیف ترازلحظه ای که دیدمش نشون میداد.
لویی- این یه نقاشی پست مدرن یا یه چیزاینجوریه؟چون من محض رضای خدا حتی یه شکل هندسی درست توش ندیدم.
لویی- بلند شو بریم بیرون من وقت زیادی تا شروع کلاس بعدی ندارم وخوب واقعا دلم یه قهوه میخاد.
جما:لویی..من واقعا..ممنونم بابت حمایتت.. دیگه.. نمیخام بیشتر..ازاین اذیت بشی..
شایدهرآدم دیگه ای بود با یه"هرجور راحتی"یا بالا انداختن یه شونه میرفت ودیگه پشت سرشم نگاه نمیکرد.ولی خب من هرآدمی نبودم.پس میموندم وکاری که فکر میکردم درسته روانجام میدادم.
من دلم میخاست این دخترو بشناسم واخرین چیزی که تودنیا مهم بود لزبودنش ودعوای که با داداش داشتم بود.
لویی:واقعا میتونستی به جای اینهمه زر زدن بلند بشی وباهام بیای.
جما بلند شد وکنارم راه افتاد،سرشو انداخته بود پایین و وسایلشو محکم بغل کرده بود.
دلم میخاست این دختر رو کشف کنم،نه از حرف مردم چیزی که واقعا بودرومیخاستم کشف کنم.
وارد کافی شاپ شدیم خب خودنماهای دانشگاه هم که اینجان.
سه ..تنفگ دار؟یا سه برادر؟؟یا مثلاسه دیوانه؟حتما باید یه اسم براشون میذاشتم،خب.. حالاوقت زیاده یه اسم پیدا میکنم.
وسط کافی شاپ نشسته بودن یه دختربلوندروی پاهای هری نشسته بودوخودشو بهش میمالوند،
لیام داشت قهوه اشو میخوردوبازین حرف میزد.میز های انتهایی و اطراف کافی شاپ خالی بودن،وخب یه میز هم نزدیک سه کله پوک خالی بود،به سمت اون میزرفتم وهمزمان جما روهم باخودم میکشیدم.هری با یه پوزخند که مثلا قرار بود ترسناکش کنه سرتاپامو نگاه میکرد.
جما روی یکی از صندلی ها نشست.
-خب لیدی فلج چی میخوری؟
لبخند کمرنگی زد.
- یه قهوه
- با یه تیکه کیک شکلاتی چطوری؟
- خوبه
به سمت پیشخوان رفتم سفارشمو دادم ومنتظر موندم تا تحویلش بگیرم.
- بفرمایید اقا
- ممنونم.
به سمت میزمون حرکت کردم اون دختر از روی پای هری بلند شده بود والان روی یکی از صندلی ها نشسته بود وباموهای زین ورمیرفت.
با یه لبخنده گنده به سمت جما میرفتم که احساس کردم یکی رو باسنم دست کشید.
سفارش ها رو گذاشتم رومیزوبرگشتم به سمت میزهری،ابروهاشو انداخته بود بالا ویه نیشخند مزخرف داشت.دیگه خبری از لبخندروی صورتم نبود.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...