آروم پیشونی ایان رو بوسیدم واز تخت اومدم بیرون،به بدن لختش زل زدم.
اولین باری که هری صبح تو بغلم بیدارشد،وقتی ساعت ها نگاهش کردم،وقتی باهاش مسخره ترین مکالمه عمرمو داشتم،وقتی بردمش حموم ومن لعنتی باعشق بدنشو شستم.
خاطره ها گاهی ممکنه کشنده تر از یه سم یا شلیک یه گلوله باشند.از اتاق زدم بیرون..میخاستم از خودم فرار کنم..از مغزم..ویه گوشه گیر بیارم وبرای تمام خاطرات تلخم عزاداری کنم وبعدش،دوباره شروع کنم.
باکسرمو پوشیدم..کانال روعوض کردم وگذاشتم یه موسیقی لذت بخش ایان رو بیدار کنه.تو راهروها شروع به قدم زدن کردم،جلو در اتاق فیزی وایسادم،آروم خابیده بود وگوشی اش تو دستش بود..شبایی زیادی منم با گوشی خوابم برد.
رفتم پایین،باید زودتر یه جایی پیدا میکردم،از پله های عمارت اومدم پایین،صدای کفش های پاشنه بلند وکله ای با موهای بلند سفید نشون میداد که لوتی از خواب صبحش زده والان اینجاس.
وارد سالن بزرگ شدم،به لوتی نگاه کردم،
یه کت وشلوار سفید پوشیده بود،صورتش هیچ حس خاصی نداشت،به سمتم اومد،یه بغل کاملا سرد بهم داد._ خیلی وقته ندیدمت لوئیس..فکر میکردم تو خونه نقلی بامزه ات ببینمت.در اصل فکر میکردم با یه دراز فرفری تو خونه نقلی ات ببینمت.
_الانم میبینی فقط دیگه نه تو خونه خودم تواین عمارت..
_چه بد..دلم میخاست تو یه فضای بهتر ببینمش..ولی کی گفته تامیلنسون ها از دیدن آدما تو زندونی مثل این عمارت،وقتی دارن زجر میکشن لذت نمیبرن؟
وبی خیالانه به سمت پله ها رفت،شارلوت..گاز کشنده تامیلنسون ها..این اسم رو پدربزرگ روش گذاشته بود:
_فیزی پرسرو صداس..خودخواه وبه حمایت های تو عادت کرده..میتونه یه دنیا رو بهم بریزه ودوباره یه دنیای بهتر تحویلت بده..به وقتش خشونت ترسناکی داره ولی میدونی مشکلش چیه؟اون مثل چاقو..پر سر وصدا وکثیف میکشه..با سر وصداش میتونه همه چی رو خراب کنه.
_ولی به لوتی نگاه کن..اوه عین یه گازهمه جا پخش میشه وبی سر وصدا میکشه..ظاهر موجه وخانومانه اش،نوع حرف زدنش باعث میشه تو هیچ وقت نتونی بهش شک کنی.اون وقتی داره با یه لبخند ملیح،قربون صدقه ات میره،میتونه نقشه قتلت روهم بکشه واجرا کنه.
ومن به لوتی ایمان داشتم،اون با زرنگی انحصار ورود مواد مخدر گیاهی برای بیمارستان های انگلیس روبرام گرفته بود.آدمایی زیادی رو لوتی با ذهن ومن با قدرتم کنار زده بودم.
نمیدونم چند دقیقه بود که من وسط سالن وایساده بودم وبا دیدن لوتی که با لباس های عوض شده برگشته بود از فکر اومدم بیرون.
یه سری کاغد دستش بود وحالا داشت به سمت میز صبحانه میرفت.
دنبالش راه افتادم،روی یکی از صندلی ها نشست روبه روش نشستم ومنتظر نگاهش کردم.بعد از مرتب کردن کاغذ ها شروع کرد.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...