اسنک؟!...اوومم فکر نکنم..سیب؟!..نه یه چیز خوشمزه تر...هویج؟!..نه یه چیزی که بشه بهش گفت میوه؟!..هلو؟!موز؟!...نه اصن هیچ کدومشون رو نمیخام...یه نوشیدنی چطوره؟!..میتونه خوب باشه...ابمیوه،؟!اسموتی؟!مارگاریتا؟!اوممم..
دستمو به بالای در پخچال بود وازش اویزون بودم،موهای که الان میتونستم چرب بودنشون رو روی صورتم احساس کنم شلوغ وپراکنده جلوی چشام بودند،شلوارک گشادی که فقط برامدگی باسنم نگه اش داشته بود،با پیرهنی که فقط قسمتی از اون تو شلوارم بود وبقیه اش با چروک های بیشمارش روی رونم بود.
خودمو روبه جلو کشیدم ودر رو هم دنبال خودم کشوندم،سرم که حتی مایل نبودم کمی بلندش کنم رو به سمت یخچال بردم،عجیب میخاستم این سرمای لعنتی مغزمو منجمد کنه تا بلکن از اینهمه فکر های تو سرم خلاص بشم.
چشامو بسته بودم وروی باد خنکی که مستقیم پیشونی وگردنمو خنک میکرد،تمرکز کرده بودم..
تمرکز کرده بودن تا همه چیز رو فراموش کنم..اینکه دیگه من نبودم رو..اینکه سه روزه عین جنازه هام..اینکه چند وقته سرکار نرفتم...اینکه این زندگی چقدر داره سگی میگذره..که افتادم تو عصر یخبندان زندگیم..اینکه....هی..من نباید اسمشو بیارم...نباید..اینکه هری...خفه شو...اینکه هری نیس...خفه شو..خفه شو...هری نیس.هری نیومده...صورتتو بگردون..وبا این سیلی شدید از واقعیت روبه رو شو لعنتی...هری نیس...
سیلی نخورده...طرفی از صورتم میسوخت..جلوی یخچال آواره شدم..در یخچال رو بستم وکنارش دراز کشیدم..صاف..انگار که مرده باشم..به سقف نگاه کردم..لبخندی زدم..لبخند هر لحظه کشیده تر میشد...تبدیل شد به یه خنده صدا دار..وبعد یه قهقهه مستانه..نمیتونستم دست از خندیدن بردارم...شدت خنده اونقدری بود که گوش هام خیس بشه..
صدای پاهای مزاحم یه احمق..روی پارکت های اشپزخونه..داشت خنده امو کمتر میکرد..
_چه مرگته؟!صدای خنده هات رو مخمه.
صدای عصبی فیزی بود..
سکسه که هدیه خنده هام بود نمیذاشت درست حرف بزنم ولی من شروع کردم
+فی..فیزی...به..هرری...گف..گفتم..آواره..ام..کنی..آواره ات میکنم..فکر کن..تو خونه اش...نش.نشسته...ولی...این..اینجا..منو آواره کرده..فیز...این..خیلی..بامزه اس..مگ..مگه ن؟!
فیزی کنار یخچال نشست،به یخچال تکیه داد
سرمو بلند کرد و گذاشت روی پاهاش،شروع کرد به دست کشیدن ویه جورایی چنگ زدن بین موهام وگفت:
_میدونی حالم ازت بهم میخوره....مگه نه...
به پهلو خابیدم وپاهامو تو شکمم جمع کردم..فیزی به لمس موهام وچنگ زدن قلبم ادامه داد.
_حالم بهم میخوره ازاین ضعفت..تویه عوضی...نباید به هممون امید میدادی...نباید میذاشتی اینقدرخیالمون راحت بشه..که همیشه قوی هستی...قوی میمونی..تویه کثافت..حالم بهم میخوره ازت...که حالا اینجوری جمع شدی وداری هرلحظه بیشتر نشونم میدی که شکستی..
+من خوبم...
_اره..خوبی..نه...نه نیستی..هیج وقت نبودی..از صبح روزی که اومدم تو اون خونه کوچیک لعنتی دیدمت خوب نبودی..از اون روزایی که کنار هری میخندیدی خوب نبودی...از ساعتی که برام با ذوق از شهربازی رفتن باهاش گفتی خوب نبودی...ازاون ولنتاین به فاک رفته واون جهنم کویری خوب نبودی..بودی...ولی خوب نبودی..باید من خر..من احمق..من عوضی تراز تو میفهمیدم داری مریض میشی..داری سرطان میگیری..سرطان هری..داره رشد میکنه وهمه لویی بودنتو میگیره..باید میفهمیدم داره میکشونتت به سمت اون سالن وداغون کردنت..میکشونه به تمام اتفاقات ریز ودرشت بعدش...باید میفهمیدم خوب نیسی...باید میفهمیدم سرطان گرفتی..وباید میفهمیدم که حتی عاشق این سرطان لعنتی شدی..
فیزی داشت داد میزد واین قطره های درشت اشک بودن که از چشای تیله ای سبزش پایین میریخت..حرفاش..نمیدونم ولی من دلم به گرمای دستای فیزی بین موهام خوش بود ودلم..یخ زده از حرفای فیزی..
دوباره داشتم صدای قدم های مزاحم یه احمق دیگه رو میشنیدم...
دستای سرد یه نفر زیر زانوها وسرم قرار گرفت وانگار که من سبک تر از یه پرم بلندم کرد..با بازوهاش سرمو به سمت سینه اش نزدیک کرد..خوب میدونست که به این بغل نیاز دارم..نفس کشیدم وبوی ایان تمام شامه ومغزم رو پر کرد.دلم میخاست بگم ای کاش هری بود...ولی خودمم خوب میدونستم که الان ایان بهترین فرد برای من بود.
_فیزی..حواست به تامی باشه..لویی رو میبرم تو اتاقش..
بدون مکثی برای جواب فیزی ایان از پله ها رفت بالا..در اتاق خودشو باز کرد ومنو رو تخت خودش خوابوند..حرفای فیزی وهمه چیز مدام تو ذهنم تکرار میشد وانگار..همه چیز من مبهوت بود..که درمقابل این همه چیز چیکار کنه..رخوت کلمه ای برا تمام من...
انگشتمو آوردم بالا...لرزش کمی توش پیدا بود...شروع کردم به تکون دادن ونوشتن چیزی تو هوا..تامی...فیزی...ایان...هر کدوم رومینوشتم وبه جای نوشته هام خیره میشدم...هری...لبخند زدم...
باسریعترین حالت ممکن بلند شدم وروی تخت نشستم...اولین چیز آینه رو به روم بود وایان با یه حوله که خیس به نظر میرسید...داد زدم..شایدم فقط صدام از حد معمول این چند روز بالاتر رفت..کمی بالاتر از صدای زمزمه..
_اگه نیاد..
+اگه نمیری...قوی تر میشی..
_میمیرم..
+مردن که به این آسونی نیس..
_هه..اصلا مگه من الان زنده ام..
ایان بهم نزدیک شد واخرین تیر این تروز هولناک قلب عاشق من رو شلیک کرد..
+نه..تو زنده نیستی..تو باج بده ادمایی تا دوستت داشته باشن..والان تو نمیمیری..یاد میگیری برای دوست داشته شدن باج ندی..حتی اگه بمیری..
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...