نایل..اون چیپس هارو نخور..نایل...این تنها دوناتی که مونده...نایل...من اشپز خوبی نیسم این تنها غدای یخچال....نایل....نایل....
خدایا امشب من بزرگترین اشتباه زندگیمو کردم!!!
من وهری امشب تصمیم گرفته بودیم بریم شهربازی،وخب نمیدونم گرفتار کدوم طلسم شوم شدیم،کدوم گناه نابخشودنی کردیم،که از نایل وجما دعوت کردیم،وحالا نایل اومده خونه من تا باهم بریم والان مثل یه جارو برقی زنده تمام غذاها،چیپس وهرچیزی که قابل خوردن بود رو خورده بود،وهری با هر لحظه دیر کردنش داره خسارت بیشتری بهم میزنه.
_ نایــــــــــــــــــــل...اون شکلات ها نه..مگه تو نمیخای بری شهر بازی خوب اونجا بالا میاری.
_ وای تو چقدر زر میزنی..حالا یه دو پر از چیپس هاتو خوردما،کشتی خودتو.دیگه چهارتا تیکه شکلات که اونهمه خودزنی نداره.
پشت چشمی نازک کرد واز آشپزخونه رفت بیرون..
این چرا اینقدرپررو بود؟!چرا اینقدر میخورد؟!لعنت بهش چرا یه گرم اضافه وزن نداشت؟!مطمئنم دلیل مرگم روی قبرم فقط یه کلمه اس."نایل جیمز هوران"
باصدای زنگ در ازفکر اومدم بیرون وبا یه چشم غره به نایل،به سمت در رفتم.
از خونه خارج شدم وبه سمت ماشین هری رفتم.
درجلورو باز کردم تا کنار هری بشینم..
جما:هی خجالت بکش..یه هفته اس درست وحسابی ندیدمت وحالا هم میری جلو؟
خانوادگی حسودن..
نایل رفت جلو ومن از اون طرف سوار شدم.
هری:سلام لویی خوبی؟
از تو اینه نگاهی به هری انداختم که با اخم داشت منو نگاه میکرد،درجوابش یه اخم غلیظ تحویلش دادم..
لویی:سلام ممنون
خب که چی؟رو دیک زین که بالا پایین نمیشم که اینجوری اخم میکنی.کنار خواهرت که از قضا لزبین هم هست نشستم.
جما خودشو کشید کنارم ودستو انداخت دور گردنم وسرشو تو گردنم فرو برد.
امشب همه یه چیزیشون هست ها..خدا بخیر کنه.
جما:هیچ خبری نیس،من هنوزم با افتخارلزبینم..میخام باهات حرف بزنم وبه خاطر اینکه این هفته تو همش با هری بودی وقت نکردم.والان اینقدر صمیمی شدم.
آروم سرمو تکون دادم تا حرفشو ادامه بده.نگاه خیره هری از تو اینه با وجود اینکه نایل یه ریز حرف میزد هنوزم قابل لمس بود.
جما ادامه داد:دقیقا بگو چجوری هری رو به فاک دادی..یا موقع سکس سرشو به کجا کوبوندی که اینقدر تغییر کرده؟
از اون شب که اومدی خونمون،انگار یه آدم دیگه شده،آرومتر شده،بیشتر باهامون وقت میگذرونه،باهام حرف میزنه وتودرساش ازم کمک میخاد،بارابین بازی میکنه و...فکر کن امروز هری به مامان گفت که پنکیک هاش واقعا خوشمزه اس واون ممنونه که انه هر روز وقت میذاره وبراش صبحونه میپزه!!!
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...