انکار..ناامیدی..خودخواهی.. اینا چیزاییه که پدر ومادر ها همیشه نسبت به بچه هاشون دارند.اونا همیشه انکار میکنند که بچه هاشون قراره یه روز بزرگ بشن..یا اصلا بزرگ میشن..واین باعث میشه اونا همیشه اونا رو دست کم بگیرن..ودراخر اونا همیشه خودخواهن.گاهی به خودشون میان ومیگن چرا باید به خاطر بقیه...حتی اگه بچه هامون باشن از خودمون بزنیم؟!مگه اونا چه حقی به گردن ما دارن؟
آهی کشید..انگار این گفتن این واقعیت ها بعد اینهمه اونم با صدای بلند اسیب میزد.ادامه داد.
_میدونی هری...همه این واقعیت هارو دیر فهمیدم..من به عنوان پدر لویی وقتی این چیزا رو فهمیدم که دیر بود..وقتی فکر میکردم پسر کوچولو ام از دعوا وبی اعتمادی من ناراحت میشه،ولی نمیشکنه..وقتی فهمیدم همیشه دست کم گرفتمش که تونست بااون سن کم حتی به پدر من نزدیک بشه..پدرم..کسی که برای فرار ازش به پرت ترین جای انگلیس رفته بودم ولی حالا خودم بدترین بودم.ووقتی فهمیدم چقدر خودخواهم که لویی توچشای من زل زد وگفت:تو عوضی..توانتخاب کردی که من به دنیا بیام...توخواستی که من جزوی از این دنیا بشم وتو مسئول منی...تو انتخاب کردی که من به این دنیای به فاک رفته بیام تو اون شب لعنتی قبل از اینکه زیرشکمت تصمیم بگیره من به دنیا بیام باید مغزت تصمیم میگرفت که آیا تو لایقشی؟شرایطشو داری؟نه تونداشتی وباعث شدی من به دنیا بیام واینهمه زجر بکشم پس عین مرد وایسا وتاوان پدر بودنتو بکش.
واون موقع بود که فهمیدم حقیقت ها چقدر میتونن تلخ باشن.وگاهی پدرومادر ها چقدر وحشتناک..
_مایک میتونی چیزای بهتری بگی..هری اینجاس تا از لویی بدونه نه از اشتباهات تموم نشدنی ما..
جوانا بود که آروم وباصدای خسته به پدر لویی هشدار میداد.
امروز سومین روزیه که من وارد خونه پدری لویی شدم..بعد اینهمه مدت با لویی من فقط شاخ وبرگ های لو رو دیده وشناخته بودم والان اومده بودم ریشه هاشو ببینم.اومده بودم بشناسمش.اومده بودم گذشته لویی رو لمس کنم.ایان بهم آدرس داده بود ووقتی اومدم..ووقتی فهمیدن برای چی اومدم با اغوش باز پذیرفتنم.
جی با حال بدی که داشت اومد وکنار من نشست..قبلا بین حرفای فیزی ولو شنیده بودم که مادرشون مریضه.
_لویی اونقدری خوب هست که ترس از دست دادنش نگرانت کرده؟!
جی پرسید.
+ترس از دست دادنش نیس یه عمر حسرت نداشتنشه..
من گفتم..عمیق عمیق عمیق عمیق گفتم...
_توچی؟!فکر میکنی اونم نگران از دست دادنته؟!
+نمیدونم..شاید داره که هنوزم بهم انتخاب داده..
_میدونی هری..لویی وقتی بچه بود واقعا با ادمی که الان هست متفاوت بود.یه پسر بچه شیطون پرحرف که میتونست با سوال هاش دیوونه ات کنه.انگار یه چشم دیگه داشت وبه هرچیزی با اون چشم نگاه میکرد..همیشه دید متفاوتی داشت..اون وقتی عصبانی میشد آروم تر میشد وبیشتر فکر میکرد.وقتی آروم بود فقط سروصدا بودانگار چیز دیگه ای وجود نداره که اون لحظه بلد باشه.لویی کلکسیونی از همه چیز بود.انگار آبی بود که به شکل هر ظرفی درمیومد.تنها کسی بود که با مادر آلزایمری..بسیار مهربون من کنار میومد.وتنها کسی هم بود که با پدر خشک وجدی مایک کنار میومد.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...