(سلام دوستای عزیزم خوبین؟خب یه سری توضیحاته لازمه بدم چون احساس میکنم چیزی که مینویسم با چیزی که میخونین یکم متفاوت ترشده.خب فکر کنم تمام آدما وقتی باخودشون حرف میزنن بین صحبت هاشون نظر میدن،شوخی میکنن ویاد گذشته میفتن،یعنی ممکنه در یه لحظه یه بو یا مثلا یه مکان باعث یادآوری خاطره بشه وهیچ وقت ازاول یه خاطر یهویی یاد شخص نمیاد.برای همین فلش بک ها تیکه تیکه اس وکامل نی،دوم اینکه اگه احساس میکنین روند داستان کنده بهم بگین تا سریع تر پیش برم.نظراتتون روباهام درمیون بذارین دوستون دارم.مرسی از همراهیتون.)
_______________باناباوری تمام بهم خیره شده بود،به دختری که بغل دستش وایساده بود نگاه کردم،دست استن رومحکم فشار میدادوسرش روانداخته بود پایین.
لویی:فکر نمیکردم اینجا ببینمت،البته تاجایی که یادمه لیسا همیشه از بوی بند ها به خصوص اگه خوشتیپ باشن خوشش میومد.
استن:لو..یی..ما باید...میدونی....حرف بزنیم.
لویی:چی باعث شده فکر کنی میشینم وبه حرف های مزخرفت گوش میدم؟
صورتم هیچ حسی نداشت،قلبم هم نداشت،تمام لویی جدید کنار رفته بود ویه حفره سیاه داشت خودشو نشون میداد،من حتی تنفر روهم نسبت بهشون حس نمیکردم،فقط ذهنم داشت به طور وحشتناکی تمام اون روزهاروبه یادمی آورد...ومیدونی..این درد داشت.
استن:من فقط چند دقیقه وقت میخام تا بهت بفهمونم چقدر پشیمونم.
لویی:پشیمونی تو میتونه چه کمکی به من بکنه؟تو هنوزم یه حرومزاده ای.غیراز اینه رفیق؟
میشد عصبانیت رواز چهره اش خوند،دست اون دختررو ول کرده بود وحالا صورتش فاصله کمی ازم داشت.
چقدر شکستنش برام راحت بود وچه چیز مانعم میشد که اینکارو نکنم؟
استن:خفه شو..من تمام مدت دنبالت گشتم تا پیدات کنم وسعی کنم همه چیز رو درست کنم..ودیگه ناامید شده بودم....فقط چندلحظه از عوضی بودن دست بکش بذار حرفامو بزنم.
لویی:میخای چی بهم بگی؟چی داری که بگی؟میخای من بگم؟ازکجا شروع کنم؟از اینکه تمام دبیرستانت حمایتت کردم؟تمام حرف هایی که راجع بهت زدن رو نادیده گرفتم؟اینکه من به احدی نیاز نداشتم ولی تورو قبول کردم وبهترین دوست خودم دونستم؟چطوره بگم چطور بدون هیچ چشم داشتی تمام پس انداز هاموخرج کردم تا بتونی از خونه لعنتیت بیای بیرون؟؟یا چطوره یادت بیارم آوردمت خونم پدرومادرموباهات شریک شدم تا تو حس نکنی یه حرومزاده لعنتی؟وتو تمام اعتمادی رو که بهم داشتن ازم گرفتی؟
صدام از لحن آروم وخطرناکی که داشت حالا تبدیل به یه صدای بلند شده بود.دستمو به لبه پیرهنم گرفتم وباخشونت درش آوردملویی:چطوره یادت بیاد روزی رو که یه بسته مواد ازیه گروه دزدیده بودی ومن یک هفته از ضربه های چاقویی که برای دفاع از توخورده بودم گوشه بیمارستان بودم؟صدای ناله هات وقتی داشتی دختری که یه روزی فکر میکردم عاشقشم روبه فاک میدادی هنوز تو گوشمه.میخای چی بگی راجع به همه اینا؟توعوضی حرومزاده میخای چی بگی؟چی میتونه جای این زخم هارو ازبین ببره؟چی میتونه لویی قبل رو برگردونه؟
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...