50

2K 206 52
                                    

هاله تیره وعمیقی چشماشو پوشونده بود.موهاش روی گونه هاش پخش بودند، نفس هاش عمیق بود،ضربه های خیلی ضعیف از تپش قوی قلبش رو روی بدنم حس میکردم.دستاش دورم حلقه شده بود.با تمام آرامشی که ازش سراغ داشتم خابیده بود.بهش نیاز داشت این چند وقت بهش فشار زیادی اومده بود.اون داشت نقاهت دلتنگی رو میگذروند.احجافه اگه بگم فقط اون میگذروند

نفس عمیقی کشید..م..صبر کن..من از وقتی اومدم..مدام..نفس های عمیق میکشم..اینجا بوی خاصی نمیکرد..ومنم مشکلی تو تنفس ندارم..پس اینا برای چی بود..دستمو روی قلبم گذاشتم..اروم میزد.من چند ساعته اومدم اینجا وحتی یه نخ سیگار هم نکشیدم...من چه مرگم شده؟!

اروم هری رو، روی تخت خوابوندم.بسته سیگار رو از تو کشو پاتختی برداشتم ورفتم تو تراس، به منظره روبه روم زل زدم وسیگارمو روشن کردم.یه پک زدم وسعی کردم به یه چیز دیگه فکر کنم.

امممم..به فیزی وجما فکر میکنم..خب اونا کنار هم عالین..یه من وهری دخترونه..رابطشون رو دوست دارم..میدونی اونا وقتی از هم عصبانی ان هم عاشق تر از همیشه ان..وقتایی که تو پذیرایی صدای دعواشون رو میشنوم..لذت میبرم.اون عشق بینهایت قوی ولطیفه ودر عین حال اونقدر قوی که جلوی هر مشکلی رو بگیره

جما..که حالا نمیدونم چی توصیفش کنم..دیگه نیس اون دختری که بی اعتماد به نفس بود.نیس اون دختری که خجالت میکشید.نیس اون دختری که خودشو باور نداشت.اون دیگه هیچی از قبل نیس.اون الان یه تیکه از فیزی که به بهترین شکل کنارش چفت شده وجفت شده من میدونم که فیزی خیلی غلط اندازه..به هرزه ها شبیه وبا همه لاس میزنه.ولی مهم اینه که اون ثانیه نگاهش از جم برنمیداره.اون شیطنت میکنه..ولی هرزنمیپره..کاری که هری من کرد....اون شیطنت نکرد..هرز پرید.وهرز پریدن وحشتناکه.هرزه بودن یعنی تو بی تهعد با هرکسی هستی ولی هرز پریدن یعنی تو درعین تهعد با یه فرد دیگه وارد رابطه میشی.وهری هرز پرید.ومن به یه نتجیه مهم رسیدم.من میتونم نبخشم، میتونم فراموش نکنم، میتونم باهاش کنار نیام ولی کاری که من میتونم بکنم اینه که چشمو روی گذشته وآینده ببندم وتو الان زندگی کنم..

باسوختن دستم به خودم اومد،هری منو غرق میکرد..سیگار بدون هیچ پکی سوخته بود وبه جزخاکستر چیزی ازش نمونده بود.ومن..نه تنهااز فکر هری بیرون نیومده بودم که تو فکرش غرق هم شده بودم.

وارد اتاق شدم،هری تکون میخورد وکم کم داشت بیدار میشد.رفتم کنارش ومنتظر شدم بیدار بشه،چشاشو باز کرد ولبخند گرمی زد.چشاش کمی پف کرده بود.گونه اش رو بوسیدم وموهاشو از تو صورتش کنار زدم.

صدای در باعث شد به درنگاه کنم.

_کیه؟!

+آقا بچه داره بی تابی میکنه.نمیدونم باید چیکار کنم..من متاسفم که مزاحم شدم.

هری داشت منتظر نگاهم میکرد تا ببین چیکار میکنم، میخاستم بلند شمو هرچه سریعتر به بچم برسم ولی فعلا یه بچ بدعنق تر وترسو تر داشتم.کشیدمش تو بغلم وروبه ماریا که پشت در بود گفتم:

Don't Judge,just Trust(L.S)Where stories live. Discover now