روی کناپه هال لم داده بودم وداشتم کارهای شرکت رو انجام میدادم.از روزی که لویی شرکت ورشکسته قبلی ریچارد آدامز وشرکت خود ریچارد رو خریده بود کارهای من خیلی بیشتر شده بودو حالا هم خودش غیبش زده بود واین کار ها بیشتر شده بود.چند روز پیش وقتی رفتم تو اتاق مشترکشون....هری رو دیدم که تو بغل لوییی داشت به سمت حموم میرفت وبعد ازاون لویی خیره که میخاست براش یه بلیط پاریس بخرم.
احساس میکردم خونه بو دلتنگی میده..کسی نبود تا مدام صدای فیزی رودربیاره..یا با جما حرف بزنه وتحسینش کنه.کسی نبود تا متفکرانه بشینه وبا لوتی حرف بزنه.کسی نبود که هری رو بپرسته.وکسی نبودکه اینقدر درگیر خودش باشه که منو نبینه ومن اینقدر درگیر خودش که کسی رو نبینم.
دلتنگ تر از همه من بودم..ایان ..ایانی که هیچ کس حتی حضورش رو هم شاید حس نکرده بود.همه آدم های این خونه بینهایت خاطرات شخصی وبی نظیر با لویی داشتند و وقت دلتنگی..وقت نفس تنگی از سر دلتنگی..یادآوریش میکردند.ولی من..بدون هیچ چیزی به جز یه سکس بدون عشق ویه سکس از سر غم زیاد چیز دیگه ای ازش نداشتم.همشون از لویی عشق میگرفتن وعشق میدادند.ولی من بدون اینکه عشق بخام عاشقش بودم.
ذهنم درگیر شده بود بلند شدم تا یه سر به اتاق لو بزنم..شاید بتونم یکم آروم بشم.ازپله های راهرو رفتم بالا و وارد اتاق لو وهری شدم.هری تو اتاقش نبود.ولی در اتاق لویی باز بود،وارد شدم وبا دیدن صحنه روبه روم به دیوار تکیه دادم،هری رو تخت خوابیده بود وداشت به خودش میپیچید..اه وناله های بلندش اتاق رو پر کرده بود..پیراهن لو کنار صورتش بود..میتونستم دیک برآمده اش رو ببینم که هر لحظه سرخ تر میشد...بدنش عرق کرده بود وزیر نور کمی که از پنجره وارد اتاق میشد میدرخشید.بعد از چند دقیقه تکون هاش بیشتر شده بود ومیدونستم به لبه نزدیکه.از اتاق زدم بیرون تو اتاق لویی بودم که صدای بلند فاک گفتنشو شنیدم.
توراهرو کنار در اتاق لویی نشستم.با دیدن هری تو اون حالت یادم خودم افتادم.یاداولین باری که کنار لویی خابیدم.با تمام جزئیات میتونستم تصورش کنم.وقتی بعد از یه سکس..اون بغلم کرد وخابید..من تموم شدم..وقتی اون بین تمام ادم های اطرافش با من خوب بود..ولی برای من نبود من تموم شدم.وحالا من هنوزم..به تدریج..داشتم از نداشتن لویی میمیردم.
بلند شدم ودوباره وارد اتاق شدم..وقتی حالم بد میشد..خودمو زجر میدادم..یا مست میکردم..یا مدام سیگار میکشیدم..تلخ ترین خاطره های مغزمو میکشیدم بیرون..اینکارو میکردم چون زورم به اتفاق های بزرگ نمیرسید..زورم به دلتنگی لویی نمیرسید.ولی..زجر دادن خودم..نشونم میداد که حداقل..زورم به خودم میرسه..
یکم سر وصدا کردم تا هری خودشو جمع وجور کنه.از اتاق هری رد شدم و وارد اتاق لو شدم،هری چشماشو بسته بود ویه ملافه سفید فقط پایین تنه ودیکشو میپوشوند.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...