به درک..
در جواب تمام حرفای شلوغ تو سرم گفتم.روی تخت اتاق لعنتی هری نشسته بودم.ومیخاستم حرفاشو بشنوم..وکسی نبود تا ببینه چه خبره تو این کله کوچولو..انگار که لندن رو تو مغزم خالی کردن..وتمام لندن ومردمش هم داشتند در کمال آرامش قضاوت میکردند.هر کدوم یه چیزی میگفتند.
یکی مرد جوون با یه کت وشلوار شیک اون گوشه مغزم وایساده بود وبادی به غبغبش کرده بود ومیگفت"من اگه جای تو بودم..اینقدر زده بودمش که حتی جرئت یاداوری خیانتشو نداشته باش."
یه دختر جوون با بغض مضطرب تو مغزم راه میرفت ومیگفت"هری گناه داره..اون تنبیه شده..براش کافیه..بهش آسیب نزن."
یه مرد مسن سیگار به دست از گوشه مغزم رد میشد وبیتفاوت نگاهی کرد وگفت:"روحش..بشکنش..نذار برای هیچ رابطه قابل مصرف باشه"
یه خانم مسن همونطور که داشت وسایلشو جا به جا میکرد گفت:"ببخش پسرم..بذار قلبت آروم بگیره"
واین صدا ها تو لندن مغز شلوغم همچنان ادامه داشت:
"اگه اذیتش کنی مردم چی میگن؟!"
"اگه ببخشتش مردم چی میگن؟!اون باید تاوان بده"
"هری مال لویی میتونه هر کاری باهاش بکنه"
"تکلیف تامی چیه؟!هردوشون باید برای بچه اشون هم که شده همه چیز رو تحمل کنن"وگاهی صداهای خیلی ارومی که میگفت:"بذارین خودش تصمیم بگیره"ولی بلافاصله با هیاهو بقیه خفه میشد..دردناک بود..اینهمه قضاوت..اینهمه نگاه هایی که بارش سنگین تر از حرف زدن بود،وادم هایی که حتی ثانیه ای جای من نبودن ولی بینهایت نظر داشتندوجواب من درمقابل همشون یه کلمه بود.
"برین بــــــــــه درک"
به درک که قضاوتم میکنید به درک که هزار جوربرنامه برای اینده ام وتنبیه هری داشتم،به درک..که کارهام گیج وغیر منطیقی به نظر میاد.این منم که در اخر تصمیم میگیرم.
دستمو زدم کنارم تا هری بیاد واونجا بشینه..کاری که میخاستم بکنم یه قمار بود نمیدونستم چی میشه براهمین میخاستم از اخرین لحظاتم باهری لذت ببرم.
نفس عمیقی کشیدم..وسعی کردم تمام ارامشی که ماه هاست از دست دادم رو تواین یه نفس دوباره بدست بیارم.
کنارم نشست وسرشو انداخت پایین..بعد از چند ثانیه دستاشو کشید دولباش..وبعد بین موهاش فرو برد..حرکت عصبیش بود.سعی کردم خودمو آروم کنم ویه چیزی برای شروع پیدا کنم.
_میدونی چرا من وارث ثروت پدربزرگم هستم نه پدرم؟!
ازسوالم شوکه شد ولی سعی کرد جواب بده.
+نمیدونم..فکر کنم به خاطر این بوده که مدت زمان زیادی کنارش بودی وکارهای زیادی براش کردی.
_پدرمن شخصیت خوبی داشت ولی اون بیش از حد خوب بود..اون توان قدرت داشتن نداشت.
+یعنی تو بدی که قدرت داری؟!
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...