هری..میخام خوب به حرفام گوش بدی..من بخشیدمت..برای تو نه..برای خودم بخشیدمت..عاشقت نشدم..یا بخام همه چیز به حالت قبل برگرده..من فقط بخشیدمت..وحالا نوبت تو که انتخاب کنی.وهرانتخابی که بکنی بدون ذره ای کم وکاست همون خواهد شد..وهیچ عواقبی نداره
.....تمام شرکت ریچارد واموالی که از اون بدست اومده روبه نامت میکنم
میای توخونه ام.وفقط اونجا هستی،عاشقت نیستم،مَردم نیستی،حمایتت نمیکنم،حمایت نمیخای..هیچ حقی نسبت به هیچ گوشه ای از زندگیم نداری نه من نه تامی نه چیز دیگه ای..رابطه ای نداریم من فقط بخشیدمت
از بین کلماتی که میگفت...قسمتی اشو میشنیدم..قسمتی اشو درک میکردم وقسمتی اشو میفهمیدم ولی هیچ قسمتی ازشو باور نمیکردم..نمیخاستم قبول کنم.
خیسی لباشو رو پیشونی ام احساس کردم وبعد رفت..صدای مبهمی از لویی که با بقیه خدافظی میکرد میشنیدم وبعد صدای باز وبسته شدن در..به خودم اومدم..چرامن نرفتم؟مگه من قراره انتخاب کنم؟مگه من قراره حتی یه درصدانتخاب کنم که شرکت ریچارد یا هر کوفت دیگه ای رو داشته باشم؟بعد اینهمه سختی قراره برم وبه همه چی پشت پا بزنم؟یعنی بین پول وبچه ام یکی رو انتخاب کنم؟
در یه بار دیگه باز شد.لویی برگشت اره؟بلند شدم..میخاستم سریع آماده بشم وبالویی برم .همین اندازه مکث که بذارم اون بره هم برام یه عمر حسرت بود..
یه کوله برداشتم.چیز زیادی نمیخاستم..همه چی اونجا بود..یه چند تا قاب عکس از آنه وجما وراب..یه عکس از من ولویی تو شهربازی..یه چند تا باکسر وشلوار راحتی..وانگشترام..هرکدوم رو سریع از جاشون برداشتم وچپوندم تو کیفم..کوله رو انداختم رو شونه ام وسریع از اتاق زدم بیرون..
از پله ها رفتم پایین..روبه روی در..با دیدن دوتاچشم آبی وارفتم..انگار باید عادت میکردم به دیدن این آبی ها..ایان بود...ولعنت به ایان بودنش..
رفتم تا ازش بگذرم وبرم دنبال لو..یا به ربگم تا منو ببره خونه...ببره به جایی که بهش تعلق دارم.ایان داشت با مامانم حرف میزد..نیم نگاهی بهش انداختم وبه سمت در رفتم...میتونستم بدوم.یا چمیدونم..یه ماشین لعنتی بگیرم وبرگردم..هنوز در ونبسته بودم که دستی دور شونه ام حلقه شد..ومنو به سمت عقب کشید..برگشتم وایان رو دیدم..گوشه لباش به حالت پوزخندی تلخ بالا رفت وبا چشاش از سر تا پای منو دید..نگاهش روی کوله پشتی ام ثابت موند وبعد چند دقیقه لبخندی زد.همه رفتارهاش هرلحظه بیشتر عصبیم میکرد.
_به چی میخندی؟!
باصدای بلند گفتم.
+یه بیشعوریت...
_چی؟!
با تعجب گفتم.
بهم نزدیک تر شد وگفت:
_بیشعوری که دوباره با همون شخصیت افتضاح با همون هری مزخرف قبل داری برمیگردی پیش لویی..عشق لویی شاید تموم نشه..ولی مطمئنا یه روزی از اینهمه بی هویتی وبی مصرفیت خسته میشه..برو لایق شو.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...