دلم تنگ بود.
انگار مچاله شده گوشه سینه ام افتاده بود وبه حسب وظیفه اش میزد..ولی سخت میزد..سنگین میزد..اونقدری سنگین که نفس های کاملی روتحویل نمیداد.دلِ تنگ من..واقعا تنگ بود.تنگ برای مردی که هرشب تو بغلش میخابیدم..تنگ برای کسی که هر شب با بوی نفس هاش میخابیدم..برای کسی که زمان ندیدنش به یک ساعت هم نکشیده،نکشیده چون من حتی شب ها هم خوابشو میبینم..دلتنگ مردی ام که صداشو همه جا کنار خودم میشنوم.
وقتی برمیگردم به تمامم با لویی فکر میکنم میبینم که نداشتنش از هرچیزی سخت تره..برش های عمیق کمر وباسنم با شلاق ها...
دیگه نیس..
درد عظیم سوراخم از بودن چندین ساعته یه دیلدو روی پروستاتم..
دیگه نیس..
کبودی های دردناک روی بدنم براثر تنبیه..
دیگه نیس..
ولی درد نفرتش..هست..
دردبودن ونداشتنش..هست..
درددلتنگی ام..هست..
درد نبودن لویی..هست...هست..هست..به درد عظیمم نگاه کردم..به لویی نگاه کردم..مقتدرانه روی صندلی اش نشسته بود،سرشو کمی خم کرده بود تا حرفای لوتی روبهتر متوجه بشه.
بعد از مدت کوتاهی با یه تک خنده حرفاشو با لوتی تموم کردوبه سمت من برگشت،لبخند کوتاهی زد وکمی به سمتم خم شد.
_از مهمونی لذت میبری لاو؟!
_اره..کنارت بودن لذت بخشه.. مرسی بابتش..
_بابت چی؟!زیادن وخودم میدونم اکثرشو ولی دوس دارم توبگی.
وخندید،چال هامو نشونش دادم.
_که مامانم ودوستامو دعوت کردی.این برام خیلی ارزش داشت.
_ازکجا میدونی که دعوتشون نکردم تا جلوشون بشکنمت؟!شمشیر رو بسته امو نمیبینی؟!
_ اگه قراره بعداز اینکه بشکنیم هم،بریم تو اتاق وکنارهم بخابیم..ومن با صدای تو بخابم..بذار بشکنم..بشکن منو..جلودوست مامانم بشکن منو.
_خب..پس از نمایش کمال لذت ببر..
صورتشو نزدیک تر کرد..خیلی نزدیکتر..وآروم ادامه داد..
_ وبرای امشب..هوس ایان کردم..یاداوری نفرتم باشه برای بعد..
به خدمتکاری اشاره کرد تا نزدیک تر بشه ودر گوشش چیزایی زمزمه کرد.
خدمتکار بعد از گرفتن دستورات لو با تعظیم کوتاهی به سمتمون،با سرعت از اونجا دور شد،بعد از چند دقیقه خدمتکارها با صندلی هایی وارد شده واونا رو روی سکو که صندلی من ولو بود گذاشتند.
با آوردن میز کوچیکی،وگذاشتن اون وسط صندلی ها کار اونا هم تموم شد،افرادی از بین جمع بلند شدن وهمشون با بادیگارد هایی که کنارشون بودند به سمت صندلی ها اومدند،لویی،من،ایان،لوتی وفیزی بالاتر از بقیه نشسته بودیم و بقیه پایین تر از ما مینشستند.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...