روی صندلی بلندی که کنار اپن آشپزخونه بود نشسته بودم،این کلبه به بهترین شکل دیزاین شده بودآشپزخونه تم سفید وسرمه ای داشت،تمام شمع ها،تمام بطری های مشروب،بشقاب ها،گلدون های کوچولو وچیزهای ریز سرمه ای بودن وبقیه وسایل سفید،سفید زیاد این خونه بین سبزی زمین بیرون وآبی بودن آسمونش هارمونی قشنگی روایجاد کرده بود.دیزاینر گفته بود اگه این خونه رو از هر رنگی به جز سفید پر میکرد هیچ وقت نمیتونست اون آرامش محیط رو بهمون منتقل کنه.شایدم میخاست تنبلی خودشو برای تلاش بیشتربرای دیزاین کردن اینجا مخفی کنه.اینجا نشسته بودم وبه چه چیزای مزخرفی فکر میکردما.
زین ولیام تو اتاق های خودشون بودند،لویی وجما هم تو اتاق من ونایل هم اتاق مهمهان ومن قرار بود رو کاناپه بخابم البته اگه میتونستم.
از وقتی جما رفته بود تواتاق وبعد از حرفاش،من اینجا نشسته بودم وبه در اتاقم زل زده بودم،فکر کردن به حال بد لویی باعث میشد عذاب وجدان بدی داشته باشم.ذهنم ازهمه فکرهایی که داشتم خالی بود،حرفای ریچ،قصدم برای نزدیک شدن بهش،تمام نقشه هام،الان فقط لویی بود،چشماش،مژه هاش،لحن بچگونه اش،شکلک هاش،
لعنتی اون تیغ هایی که پرت میکرد،بازی کردنش.مشتی که وسط سینه ام زده شد همشون نشون میداد اون یه مرد قویه،قدرتمند جوری که انگار ازاهن درست شده.ولی وقتی یاد عشوه هاش،روز اول دانشگاه برای حمایت از جما میفتم یا حرکت های ظریفش رو بدن اون زین آشغال،یا طوری که امروز گردنمو میبوسید،فقط میتونم حس کنم یه موجود ظریفه که به جز ظرافت واقعا کاری دیگه نمیتونه بکنه.اونقدر ظریف که ممکنه اگه کمی محکم تو بغلت فشارش بدی ممکنه بشکنه.
به اپن روبه روم نگاه کردم،پراز ته سیگارهایی بود که حتی نفهمیدم کی کشیدم،ماگ های خالی ازقهوه،آهنگی که بدون وقفه توگوشم تکرارمیشد.
جما:لویی...باید بره دستشویی...من نمیتونم.ببرمش،لعنت ..نمیخام بقیه روبیدار کنم.
هدفونمو برداشته بود و داشت حرف میزد،سرمو بلند کردم وبه چشماش خیره شدم،از دیدن قیافه ام جا خورد.موهای نامرتبم،چشمایی که مطمئنم بیخوابی باعث شده بود توهاله ای از سیاهی باشن،باعث میشد قیافه ام به داغونی که بودم بشه.
بدون حرف از جام بلند شدم،به سمت اتاقم رفتم،دم در برگشتم وبه جما نگاه کردم.
هری:حرفات به اندازه کافی تاثیر گذار بود،باهاش کاری ندارم،میتونی کمی بخابی،قول میدم موقع به فاک دادنش دهنشو برای جیغ زدن باز بذارم تا متوجه بشی.
نمیتونستم جلوی زبونمو نگه دارم،جما حتی یک ثانیه نمیتونست فکرشو هم بکنه چی تو ذهن منه،با تمام اون فکر ها،فکرهایی که عملی کردن یه دونه اش هم میتونست زندگی لویی رو به آتیش بکشه،من الان واقعا نگران لویی بودم،من امروز آورده بودمش تا آروم بشه والان...
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...