ایان با قیافه ای کاملا سرد،در لباس یه خدمتکارکنار میزقمار وایساده بود،برگ ها رو بر زدوپخششون کرد.
دستاشوجلوش گره زد ومنتظر به میز نگاه کرد،حالا من بین چند تا مرد که از خودم مسن تر بودن نشسته بودم وداشتم بازی میکردم،قرار بود بعد از هفت دور برنده مشخص بشه،من روی انحصار موادم شرط بسته بودم،سهم از شراکت،کل کلکسیون ماشین ها،یه کازینو بقیه شرط هایی بودندکه درصورت برنده شدن نفر اول میتونست اونا رو داشته باشه.
برگ ها رو نگاه کردم وبدون اهمیت دو دست اول رو باختم،این باعث میشد حریف اعتماد به نفسش بالا بره وبهت شک نکنه.
برگ ها سریع روی میز چیده میشد،وبعد از مدتی جمع میشد،ولبخند من بود که بزرگتر واخم های بقیه بود که عمیق تر میشد،دور اخر هم با برد من تموم شد ومن شرط رو کامل بردم،لوتی از بقیه تشکر کردوبا یه لبخند ازشون خداحافظی کرد.به نفعشون بود پاپیچ این شرط بندی نشن چون بدون شک چیز بدتری در انتظارشون بود.
لوتی،من وایان بلند شدیم واز اون کلاب زدیم بیرون،سوار لیموزین شدیم وبه سمت هتلمون تو افریقا حرکت کردیم.
لوتی داشت کارهارو چک میکرد تاامروز،بعد از یک هفته برگردیم لندن،ولبخند شیطنت امیزی رولباش بود.اون واقعا باهوش وخطرناک بود.
ذهنم به بازی که چند لحظه پیش انجام میدادیم برگشت،لوتی یه لباس بلند مشکی پوشیده بود،موهاشو باز گذاشته بود دستاشو دور بازوم حلقه کرده بود وکنارم میومد.ظاهرش باید گول میزد.
موقع اعلام شرط ها لوتی گفته بود که انحصارمو بذارم وسط وبقیه روهم ترغیب کردتا چیز های بزرگی شرط بندی کنن.
دو دور اول لوتی با آرامش کنار من نشسته بود وآروم از نوشیدنی اش میخورد.
دور سوم لوتی برگ همیشه برنده اش رو رو کرد،برگ ها پخش شد،وبعد چند ثانیه برگ هایی که دست من بود تغییر کرد وبه برگ هایی که برنده میشدن تبدیل شد،واین روند تا برگ اخر ادامه داشت.
لوتی،برگ هایی روبه ایان داده بود که پشتشون مدار های نانو داشت،این برگ هابه محض لمس شدن،تصویر روی کارت روبه عینکی که روی چشمای لوتی بود منتقل میکرد،ولوتی از طریق برنامه ای که روی گوشی اش نصب بود،ورق های منو تبدیل به برگ برنده میکرد.
لوتی همیشه ضربه های عمیقی میزد،بهت نزدیک میشد..مثل هری..بهت عشق میورزید..مثل هری..اعتمادتو جلب میکرد..مثل هری..بهت اعتماد به نفس میداد..مثل هری..ودرآخر وقتی تو بغلت بود وتو فکر میکردی همه چی عالیه در نزدیک ترین فاصله عمیق ترین ضربه رو میزد...مثل هری..
_______________
وارد حیاط بزرگ عمارت شدم،میخاستم قبل از شروع روز محشرم یه دوش بگیرم وبا ماشین خودم بازی اخر رو شروع کنم.در رو آروم باز کردم و وارد سالن شدم.فیزی دستاشو دور جما حلقه کرده بود ودوتایی روی کاناپه جلوی تلویزیون ولو بودند.با صدای بسته شدن در دوتاشون از جاشون بلند شدند وجما با دیدن من،سریع به سمتم دوید ومحکم بغلم کرد.
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...