_اوه پسر..تواز همین الانم سکسی تر از باباتی..
صدای روی مخ نایل بود..تامی روی تختم لخت خابیده بود تا من لباس هاشو بیارم وپوشکشو عوض کنم.والان این نایل احمق..تامی روبغل کرده بود ومدام راجع به بدنش نظر میداد:
+اوه لو نگاه کن..چه دیک بزرگی..
_نــــــــــــــــــــایل..محض رضای فاک..خفــــــــــــــــــــه شو..
+بیخیال..اون از همین الانم میتونه یکی رو زیرش داشته باشه.
تام با چشم های پرسشگر..که مدام میچرخید ومیخاست همه چیزرو کشف کنه به نایل وحرکت لب هاش نگاه میکرد..از ساک کوچیکی که بابام داده بود یه لباس بنفش وسفید سرهمی پیدا کردم وبا پوشک اش برداشتم ورفتم تا پسرمو اماده کنم.
+میگم لو..نذار کنار خودتون بخابه..
قیافه اش جدی بود..انگار یه بار میخاد مثل آدم حرف بزنه..
_خب..هوران..پدر ده تا بچه..چرا نذاریمش؟!
+خب میدونی..نمیخام بعدا وقتی بزرگ شد..وخاطراتش یادش اومد..این جمله رو بشنوم..بابا لوئه..افتاده بود روبابا هری..میخاست بکشتش..میترسم وحشی گریتو تو تخت ببینه..
جوابشو ندادم..رو تخت نشستم ودستامو به سمت نایل گرفتم تا بچه رو ازش بگیرم.نایل دستاشو زیر بغل تام گذاشت واویزون نگه اش داشت.صورتشو کج کرد وازش پرسید:
+قول میدی شبیه باباهای خرت نشی؟!
هنوز حرفش کامل نشده بود که داد بلندی زد.بلند شروع به خندیدن کردم و وقتی ارومتر شدم به قیافه به فاک رفته نایل نگاه کردم.تامی با یه لبخند کوچیک داشت به نایل نگاه میکرد ولباس نایل خیس بود..رو بهش کردم:
_پسرم حرفت رو تایید کرد.
نایل انگشت وسطو به سمتم گرفت وبلند شد تا از تو کمد لباسم یه لباس برای خودش برداره.جلوی تام نشستم وشروع به اماده کردنش کردم.سریع پوشکشو بستم وبعد از چند دقیقه لباسشو تنش کردم ودر تمام مدت هم تامی دست وپاشو تکون میداد وسعی میکرد دنیای دستای تپل کوچولوشو کشف کنه.
نایل کنارم نشست وگفت:
+لعنت بهت..مطمئنم اگه من قرار بود اینکار رو بکنم دست وپاش کنده شده بود.
_وارث تامیلنسون بودن..همچین مزیت هایی هم داره.
+یعنی به عنوان ارث..پرستاری وکون شوری بچه هم بهتون میرسه؟!
_نه فاکر...یعنی پدر بزرگت مجبورت کنه تا دوماه از یه بچه چهار ماهه مراقبت کنی
+انوقت چرا؟!چون همتون عادت دارین که بقیه رو حامله کنید واینکار لازمه؟!
_نایل خفه میشی گلم(یادش بخیر یه معلم داشتم همش بهمون میگفت خفه شید عزیزانم..یا خفه شو گلم :| خیلی هم جدی بود:|)
YOU ARE READING
Don't Judge,just Trust(L.S)
Fanfictionنگاه های متفاوت به زندگیه که تورو میسازه شاد... قوی... ضعیف... ناراحت... وچی میتونه اونقدر قوی باشه که نگاهت به جهنم،به شکل بهشت باشه؟ شاید عشق... شاید نفرت...