نوك كفشم رو به زمين ميمالمو به لجنزار دورم نگاه ميكنم ،تا وقتي برام اتفاق نيفتاده بود باورم نميشد كه دردسر ، حتي براي آدمی مثل من هم ممكنه اتفاق بیفته. من که تا الان فقط یه تماشاچی بودم.آدم با خودش ميگه اين داستان ها مال فيلم ها و كتاباست ، قرار ني افسانه هاي تو كتاب ها تو واقعيت اتفاق بيفته...
كتاب ها...افسانه ها...عاشقانه هاي قشنگ ...خودش اينارو برام تعريف ميكرد، راستش از بين تموم كارهاي دنيا ، همين يكي رو خوب بلد بود .
همین قصه كافي بود تا من رو به جايي برسونه كه بزرگترين دغدغه ي ده سالگيم ، گلي شدن نوك كتونيم ، بشه راه رهايي از دردی که اتفاق های اطرافم باعثش شدن .
خب پس پات رو محكم تر بكوب ، پات رو بكوبون تو دهن زميني كه محل زندگي نيست ، محل مرگه . جايي كه با به دنیا اومدن یه نوزاد نميگم ميشه گلوش رو بو كنم ، ميگم بدينش ميخوام در گوشش يه چيزي بگم ؛
«به دنیا خوش اومدی ، رویا پردازی رو متوقف کن ، قصه ی تو از همین الان شروع میشه ، فقط مراقب باش کتونی هات گلی نشن ».
ESTÁS LEYENDO
Sneakers [H.S]
Fanficبه دنیا خوش اومدی ، رویا پردازی رو متوقف کن ، قصه ی تو از همین الان شروع میشه ، مراقب باش کتونی هات گلی نشن. [this story contains mature content , read it on your own risk] ...