Let me down slowly _Alec Benjaminتوی زندگی سؤال هایی پیش میاد که بهتره بی جواب بمونن .
اگر یکی از این سؤال ها رو داشتی دنبال جواب درست نگرد ، یه روزی ، یه جوری حقیقت خودش رو نشون میده و اونموقع میفهمی وقتی نمیدونستیش زندگی راحت تر پیش میرفت.
حضور حقیقت های تلخ الزامی نیست ، شک و دودلی بین حقیقت و دروغ هم کمکی بهت نمیکنه ؛
« ممکنه شک گرایی تو رو هوشیار نگه داره ولی لزوما زنده نگهت نمیداره».
...............................................
به خودم اومدم و دیدم دارم با قدم های سریع به سمت ورودی دانشگاه میرم و اصلا حواسم به ژاکوب نبود :
_سیلویا ، لعنتی ، فقط بگو چیشده؟
از بازوم گرفت و من رو سر جام نگه داشت . تمرکز نداشتم پس فقط گفتم :
_ژاکوب در مورد فاصله باهات صحبت کردم ، من اون فاصله رو الان لازم دارم ، بعدا باهات تماس میگیرم.
به سمت خیابون رفتم تا سوار اولین اتوبوس بشم. برام مهم نبود ژاکوب چه فکری میکنه ، تنها چیزی که بهش اهمیت میدادم تماس لعنتی مامان بود.
هرچقدر شماره اش رو گرفتم کسی جواب نداد ، حتی به بابا هم زنگ زدم و بازهم کسی جوابم رو نداد.
استرس داشت از درون وجودم رو میخورد و هیچ کاری از دستم برنمیومد.
فکر کنم چند ساعتی شده بود که داشتم توی خونه راه میرفتم تا اینکه درد رو کف پا هام حس کردم.
یک گوشه نشستم تا خودم رو کمی آروم کنم ولی بی فایده بود.
سرم گیج رفت وقتی دوباره از جام بلند شدم ، گرسنه بودم و این توی فکر کردن کمکی بهم نمیکرد.توی یخچال رو گشتم ولی چیزی برای خوردن نبود و حوصله ی آشپزی هم نداشتم.
نا امیدانه به نشیمن برگشتم و روی کاناپه نشستم. سعی کردم دوباره شماره ی مامان و بابا رو بگیرم ولی باز هم فقط صدای بوق شنیده میشد.هوا داشت کم کم تاریک میشد ، دیگه نتونستم تحمل کنم و اشک هام روی گونه هام جاری شد و دیدم رو تار کرد .
خونه ساکت و تاریک بود فقط صدای پارس گاه و بی گاه بیوتی شنیده میشد.
هیچی نمیتونست گریه ام رو آروم کنه وقتی حتی دلیل لعنتی اشک هام رو هم نمیدونستم.نگاه کوتاه دیگه ای به گوشیم انداختم و باز هم خبری نبود . باتریش داشت تموم میشد . گوشی رو روی میز گذاشتم و روی کاناپه دراز کشیدم.
YOU ARE READING
Sneakers [H.S]
Fanfictionبه دنیا خوش اومدی ، رویا پردازی رو متوقف کن ، قصه ی تو از همین الان شروع میشه ، مراقب باش کتونی هات گلی نشن. [this story contains mature content , read it on your own risk] ...