29. Weird

267 38 32
                                    






حس نمیکنم...
نمیخوام چیزی حس کنم.

زندگی یعنی درکی که از محیط اطرافت داری و من چیزی درک نمی کردم.

اگرحتی برای یه ثانیه خلاف این بود ؛
اگر حتی برای یه لحظه کاری غیر از این انجام میدادم ؛

ادامه دادن غیر ممکن ترین روشی بود که باقی میموند.

گاهی لازمه برای یه مدت کوتاه نبینید و نشنوید ، اگر میتونید به یه خواب طولانی مدت برید و وقتی بیدار شید که همه اینا تموم شده باشه.

بعضی اوقات این راه اونقدر باریک هست  که دیگه نشه ازش رد شد .

ولی این زمانه که همه چیز رو حل میکنه ، نه ؟

حالا اگر زمان دلیلی باشه برای گم شدن بیشترچی؟


.......................................................


به سیگار رول شده ی توی دستم نگاه کردم و پشت سر هم پلک زدم تا تمرکز کنم.
اطرافم پر از صدا بود ولی نمیتونستم بشنوم دقیقا چی میگن.
یه پوک دیگه از ماری جوانایی که به طور حرفه ای رول شده بود کشیدم و بیشتر حس سبکی کردم.

_حالا فهمیدی چی رو از دست داده بودی؟

صدای زین از فاصله ی نزدیکی اومد و من رو از خلسه ای که توش گیر افتاده بودم نجات داد.

سرم رو با کندی به سمتش برگردوندم و چند لحظه طول کشید تا بفهمم چی میگه.

اولش فقط لبخند کوچیکی روی لبم و بود و رفته رفته این خنده بزرگتر شد و زیاد طول نکشید تا شروع به قهقهه زدن کردم.

_آه...آره...خب ... من یه احمقم ... فکر کنم دیگه همه اینو میدونن.

بین خنده هام گفتم و هیچ کنترلی روشون نداشتم.

سعی کردم قیافه ی متعجب زین رو نادیده بگیرم.

_تو هم مستی هم یه چیزی زدی عزیزم ، این طبیعیه.

اوا گفت باعث شد نگاهی به جمع ظاهرا دوستانمون بندازم. خوبه ، اوا میدونست من نباید مست کنم یا چیزی مصرف کنم و این من رو به غیر قابل تحمل ترین  آدم توی جمع تبدیل میکنه. ولی من این حالت رو دوست داشتم. شاید عجیب بود ولی این دوست داشتنی بود که آدم برای یه مدتی به چیز خاصی فکر نکنه.

احساس تشنگی کردم و دنبال چیزی گشتم تا رفعش کنم.

_اهم...به هر حال ... تو ... اونو بده به من.

Sneakers [H.S]Where stories live. Discover now