8. Messages

419 45 16
                                    







آدم های عجیب رو چون عجیبن دوست دارم.
اما شاید یه روز به همین دلیل ازشون متنفر شم.



...........................................................



_بابام داره با يه زن ديگه شام ميخوره، اونا دست هم رو هم گرفتن!

چند ثانيه اي گذشت تا بفهمم چي گفتم ،جلوي كسي كه اصلا نمي شناختم . و اين اصلا به وضع بدي كه الان داشتم كمك نمیکرد ، احساس كردم سرم داره گيج ميره. برگشتم تا ببينم هنوز هري پشت سرم ایستاده یا نه.

با برگشتنم دیگه فاصله ای بینمون نموند و مغزم قفل شده بود ، حتی برای قدم برداشتن ساده هم یاری نمیکرد.

_ميشه بگي اصلا تو چرا هنوز اينجايي؟

سعي كردم قيافه ي بيخيال و طلبكاري بگيرم ولی احساسات درونم قوی تر از این بود که پنهونشون کنم.

_بايد اجازه بگيرم كه كجا باشم ؟

با پوزخندي جوابم رو داد در حالي كه دستاش رو پشتش گره كرده بود و به سمتم مايل شده بود.فکر کنم داشت از این لحظه نهایت لذت رو میبرد.

_فقط برو و فقط هرچي شنيدي رو بيخيال شو ، باشه؟

اين رو گفتم و به طرف بيوتي رفتم تا مجبورش كنم دنبالم بياد.
هري با خنده سرش رو تكون داد و دنبالم اومد و با صدایی که توش تمسخر موج میزد گفت:

_امم...اينكه بابات با يه زن ديگه داره به مامانت خيانت ميكنه؟ فكر نكنم بتونم.

فورا به سمتش برگشتم شايد بتونم اون دهن گشادش رو ببندم.

_هي! خفه شو . خودت هم داري ميبيني هيچي ني ...شايد اونا همكار باشن يا دوست يا يه همچين چيزي...ولي به هر حال ميدوني خوبيش چيه ؟كه اينا هيچ ربطي به تو نداره.

تند تند گفتم...ديگه نتونستم جلوی عصبانیتم رو بگیرم و این فرد روبه روم باعثش بود.اصلا از كجا تو زندگي من پيداش شد؟

_واو...آروم دختر... من رازدار خوبي ام مطمئن باش ، فقط بستگی داره.

براي يك لحظه سكوت كرد و بعد ادامه داد:

_و اینکه به چی رو بعدا میفهمی.

اين رو گفت و با نيشخند كجي ازم دور شد.

منظورش چي بود؟
خدايا من خودم رو توی چه دردسري دارم ميندازم؟
يكم احساس ترس كردم ، اين قضیه بهم احساس خوبي نميداد.
هری، هر وقت نگاهش ميكردم تو چشم هاش  علامت خطر مي ديدم و دقیقا توی وجودم مخلوطی از احساسات جریحه دار شده به خاطر بابا و جملات تهدید کننده ی هری بود.

Sneakers [H.S]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora