45. Hypnotic

437 47 94
                                        




Hypnotic_Zella Day🤤

سکوت تنها راه رهایی ازحصاریه که جملات دورانسان میکشن . گفتنی ها هر چند با وقارجاری بشن، یک جایی ، یک زمانی برعلیه ات شهادت میدن .
میگن برای اینکه بتونی در امان بمونی ، بهتره نذاری حرف ها خارج بشن ، تو رهاشون میکنی و فقط میبینی که دلت تنگ میشه .
اگر مسیری رو اشتباه بری ، جمله ای رو اشتباه بنویسی و کاری رو اشتباه انجام بدی در نهایت تو میمونی و نتیجه کار و فرصتی برای تصحیحشون.
اما اگر حرفی رو بزنی و حتی ندونی اشتباهه این تا ابد تغییر نمیکنه که کلمات برگردونده نمیشن ، اونا ساخته و رها میشن و ممکنه یک روزی اثر پروانه ایشون رو روی کل زندگیت بذارن .


........................................................


میتونستم اشتباه بودن این تصمیم رو با تموم وجودم حس کنم ، مثل خیلی از تصمیمات دیگه ام اما به محض اینکه هری دستم رو گرفت و به سمت جمعیت در حال رقص برد تمام حس دودلی و ترسم از بین رفت .

ممکن بود این کار ژاکوب رو ترغیب به اعتراف نکنه اما همین هم به نظربی اهمیت میومد وقتی الان میتونستم به تمام جمعیت این خونه لعنتی تصویر مورد علاقه ی خودم رو نشون بدم.

دست هام رو روی شونه هاش گذاشتم وسعی کردم کمی با فاصله ترازچیزی که قلبم اجازه میداد بایستم . هری هم دست هاش رو به آرومی پشت کمرم گذاشت و نگاه کوتاهی به اطرافمون انداخت ، کاری که من جرئتش رو نداشتم اما اون به نظر آروم‌ میومد. تعجبش حالا جاش رو احساسی داده بود که خوندنش از توانم خارج بود و خوشحال بودم که دیگه اثری از کبودی و زخم چند شب پیش روی صورتش نیست.

_اگه سرت رو بلند نکنی و چهره هاشون رو نبینی صحنه ی سرگرم کننده ای رو از دست دادی .

هری به آرومی گفت و من سرم رو‌بلند اما به خودش نگاه کردم . کنترل کردن خودم برای لبخند نزدن الان که کنارش بودم به اندازه تلاشم برای خندیدن وقتی که دور از هری ام سخت بود .

سرم رو به نشونه ی «نه» تکون دادم و سعی کردم حالت بی تفاوتم رو حفظ کنم :

_راستش چیزی که من رو سرگرم میکنه الان روبه رومه به بقیه نیازی نیست.

گوشه ی لبش کمی به سمت بالا رفت یکی از دست هاش به آرومی روی کمرم تکون خورد .اطمینانم به واکنش نشون ندادن ژاکوب کم کم داشت از بین میرفت وقتی لمس دست هاش رو روی پایین کمرم حس میکردم.

_بی پروایی توخطرناکه سیلویا.

درحالی که مردمک چشم هاش روی صورتم میچرخید زمزمه کرد برخلاف جمله ی هشدار دهنده اش هیچ نگرانی توی لحن و چشم هاش مشخص نبود.

Sneakers [H.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora