امید؛امید و امیدواری توی زندگی ارزشمنده، مثل یه جور کمک تو آخر خط،مثل عصا برای نابینا، مثل سمعک برای کم شنوا.
تشبیه هام به نظر مسخره میاد ولی شاید ندونید،
من دورانی رو گذروندم که هم نابینا بودم هم ناشنوا.نشونه ها رو نمیدیدم و صداها رو نمیشنیدم.
برای کمک چنگ به ریسمان اشتباهی میزدم و هربار بدون عبرت دنبال اشتباهی ترین کمک زندگیم می گشتم و پشیمون میشدم.و اما پشیمونی؛
پشیمونی میتونه خطرناک ترین اتفاق زندگی باشه ، چون دقیقا همین معنی رو میده؛
دیگه برگشتی نیست، اشتباهی ترین افراد زندگیتون رو جدی بگیرید.
...........................................
وقتی با عجیب ترین سکوت و غیر عادی ترین حالت توی نشیمن خونه نشسته بودیم، به نظر میومد گفتنی هامون اون بیرون توی اون سرما بیشتر بود.
من سعی می کردم نگاهم رو از فرد روبه روم به ریزترین جزئیات خونه منحرف کنم ولی هری، برعکس من، شدیدا تو فکر بود.
تو این لحظه آرزوم این بود میتونستم ذهن آدم هارو بخونم،لعنتی خیلی دوست داشتم بدونم توی فکرش چی میگذره.دنبال جمله ای بودم که با کمکش این سکوت رو تموم کنم و طبق معمول مسخره ترینش به ذهنم رسید.
_چیزی میخوری؟
با صدای من هری از افکارش بیرون اومد و چشم هاشو به من دوخت، چند لحظه با گنگی نگاهم کرد و بعد کم کم لبخند شیطنت آمیزی روی صورتش ظاهر شد.
میخواستم قبل از اینکه کلمات کاملا قابل پیش بینی توی سرش رو به زبون بیاره خودم یه جوری گندی که زدم رو جمع کنم پس دوباره شروع به حرف زدن کردم و اون دهنش رو بست._به نظرم چون هوا سرده با قهوه مشکلی نداشته باشی.
بدون اینکه منتظر جواب بمونم از جام بلند شدم تا به آشپزخونه برم ولی صدای زنگ در همونجا متوقفم کرد.
_مادر و پدرت یا...؟
هری با لحن مشکوکی ازم پرسید.
_من منتظر کسی نبودم.
به سمت در رفتم و در رو باز کردم.
_زین؟
شکه شدم،سعی کردم اسمش روبلند بگم تا هری متوجه شه.
_بد موقع اومدم؟
سرم رو چند بار به طرفین تکون دادم.
YOU ARE READING
Sneakers [H.S]
Fanfictionبه دنیا خوش اومدی ، رویا پردازی رو متوقف کن ، قصه ی تو از همین الان شروع میشه ، مراقب باش کتونی هات گلی نشن. [this story contains mature content , read it on your own risk] ...