گاهی اوقات با خودم فکر می کنم کاشکی منم هیچ تعلقی نداشتم، نه به دنیا، نه به آدم هاش.اونوقت بود که خیلی راحت در جواب همه میتونستم بگم «من چیزی برای از دست دادن ندارم».میتونستم سال ها و سال ها با تصمیم های خودم زندگی کنم،یا حتی با تصمیم و اراده ی خودم به زندگیم گند بزنم.
این حق از من گرفته شد،زندگیم زیر سایه ی سنگین تفکرات و بازی های گرسنه ی بقیه له شد.
بدتر از همه میدونید چیه؟
دستی که برای کمک به سمت بقیه دراز کردم و توی دست اطرافیانم گذاشتم، تو آخرین قدمی راه دراز نجات از سردرگمی هام رها شد.
حالا چشم هامو می بندمو سقوطم رو تصور میکنم، همه چی با سرعت از کنارم میگذره،پایین رو نگاه می کنم،مرداب ترسناک و سیاه سردرگمی ها و
تمام.
دیگه تلاشی برای نجات نمیکنم.
..........................................
سعی کردم با اعتماد به نفس روبه روی مسبب بدبختی هام بشینم و توی صورتش لبخند بزنم.
چند لحظه طول کشید تا به خودش بیاد و از روی شباهت اسمی و چهره ای من و پدرم بفهمه با کی طرفه.
_خوشحالم که میبینمت دختر.
این رو گفت با یه لبخند کج میخواست کنجکاوی و اضطراب واضح توی صورتش رو مخفی کنه.
چشم هامو کمی ریز کردم و نفس عمیقی کشیدم. داشتم روی جملاتی که قراره بگم تمرکز می کردم.
_شرط میبندم که نیستی، از اونجا که انتظار یکی دیگه از معشوقه هات رو میکشیدی.
دستاش رو روی میز گذاشت و خنده ی عصبی ای کرد.
_یکی دیگه از معشوقه ها؟اه عزیزم باور کن من فقط عاشق پدرتم.
توقع نداشت که با این لحن مسخره و لبخند مضحک حرفش رو باور کنم؟
به حرفش خندیدم.
_یعنی بیخیال،حتی هری ، کسی که الان منتظرش بودی هم میگه تو یه هرزه ای.
با این حرفم چهرش جدی شد و سر جاش کمی تکون خورد. رسمی تر نشست تا حرفاش تاثیر گذار تر باشه.
_و چرا دختر شیرین کوچولوی گریسون باید استایلز رو بشناسه؟باید به پدرت بگم تا بیشتر مراقب باشه با کی میگردی عزیزم.هری کجاست؟
YOU ARE READING
Sneakers [H.S]
Fanfictionبه دنیا خوش اومدی ، رویا پردازی رو متوقف کن ، قصه ی تو از همین الان شروع میشه ، مراقب باش کتونی هات گلی نشن. [this story contains mature content , read it on your own risk] ...