می شه که حقیقتی رو دوست نداشت، اما نمیشه منکر اون شد.
من دوستش نداشتم ولی قبولش کرده بودم..............................................................
صبح با سردرد شديدي از خواب پاشدم. به ساعت نگاه كردم ،هنوز يك ساعت وقت داشتم تا براي دانشگاه حاضر شم. پس از تخت بيرون اومدم و مستقيم رفتم زيردوش شايد يكم از سردردم كم ميشد.
بعد از جمع كردن وسايل هام موهامو بالاي سرم جمع كردمو از اتاق رفتم بيرون.
_سيلويا؟
به طرف صدا برگشتم.
_بابا؟
_ميخواي برسونمت؟
اخرین جیزی که مسخواستم همین بود.
_نه راستش امروز رو پياده ميرم وقت زياده.
وقت زياد نبود، همينجوريش دير هم شده بود ولي من حاضر نمي شدم باهاش برم، سرم به اندازه ی کافی درد میکرد.
_ميتونستيم تو ماشين يكم حرف بزنيم؟
سعی کرد به آرومی بگه.
_حرف؟ درباره ي چي ؟ما دو تا كمتر موضوعي داريم كه دربارش حرف بزنيم بابا. ولي اگه منظورت از حرف داد و دعواست ، امم ، شايد حق با تو باشه ما حرف زياد داريم ولي متاسفانه من وقت ندارم ، پس باي.
حرفام رو در حالي كه به سمت در ميرفتم زدم و از خونه بيرون اومدم . از این خوشحال شدم كه مهلت نكرد جوابم رو بده يا جلوم رو بگيره پس با لبخند شروع به دويدن به سمت ايستگاه اتوبوس كردم . هواي آزاد به صورتم خورد و متوجه شدم ديگه خبري از سردرد نيم ساعت پيش نيست.
..................................................
امروز با پروفسور والش كلاس داشتم ، خوب ميشد اگه ديروز عكس هارو گرفته بودم اون موقع تو چشماي ريز والش فرو شون میکردم تا بفهمه سيلويا هادسن كيه.
از دور اوا رو ديدم كه با ليليان به طرف من ميومدن. چهره ی اوا نشون ميداد که زيادي خوشحاله.
_سلام بچه ها .
بهشون گفتم.
_سلام سيلويا .
جوابم رو دادن .
ليلي ايندفعه سيلويا صدام كرد. فكر كنم خيلي دارم بهش سخت ميگيرم .اوا عجله داشت انگار ميخواست يه خبر مهم بده و بالاخره دهنش رو باز كرد.
YOU ARE READING
Sneakers [H.S]
Fanfictionبه دنیا خوش اومدی ، رویا پردازی رو متوقف کن ، قصه ی تو از همین الان شروع میشه ، مراقب باش کتونی هات گلی نشن. [this story contains mature content , read it on your own risk] ...