«در لحظه زندگی کن»اینم یکی دیگه از جمله های کلیشه ایه ،نه؟
حداقل من اینجوری فکر میکردم ، درست تا موقعی که فهمیدم دنیا دست کیه.
ممکنه ماه ها و سال ها برای چیزی نقشه بکشی، آینده ی قشنگت رو ترسیم کنی و به خودت قول بدی جوری زندگی کنه که فردا از کرده ی دیروزت پشیمون نشی.
ولی
به ثانیه نمی کشه که دنیای کوچیک و قشنگ توی ذهنت محو میشه و تو جز جهنم هیچ چیزی نمیبینی . تمام اون افکار دل نشینت هم بار و بندیلشون رو جمع میکنن و میرن یه گوشه میشینن، دور از دید تو، انگار که هیچ وقت نبودن.
و این دل شکسته و روح زخم خورده ی تو میمونه که با نیشخند طعنه آمیزی بهت میگه؛
تو زیادی به همه چیز فکر میکنی ،به آینده ای که حتی از وجودش هم مطمئن نیستی ، این دنیای کوفتی رو خیلی جدی گرفتی .آره عزیزم ، دنیا همینه ، جای امیدواری به فردا ها نیست.
از لحظه لذت ببر . گذشته و آینده رو بیخیال شو ،
و از دور ببین دنیا چقدر کوچیک تر و کثیف تر از رویاهاته.
................................................
ماشین رو جلوی در خونه نگه داشت.خوشحال بودم از سوتی چند دقیق پیشم چیزی نگفت.
_ممنون .
گفتم و دستم رو روی دستگیره ی در گذاشتم تا پیاده شم.
_میدونی ، گاهی عیب نداره احساساتی داشته باشیم که نفهمیمشون و کسی درکشون نکنه.
نمیدونم منظورش دقیقا توی اون لحظه چی بود و از کدوم احساسات حرف میزد.ولی من دقیقا میدونستم جوابم چیه.
_من از چیزایی که درکشون نمیکنم میترسم هری.
اینو گفتم و از ماشین پیاده شدم.
چند ثانیه طول کشید تا صدای حرکت ماشین رو حس کردم.
..............................................
با دقت به میز نگاه کردم و سعی کردم چیزی فراموشم نشه تا بتونم به بهترین نحو مامان رو سورپرایز کنم.
میگم سورپرایز چون تقریبا خیلی کم پیش میاد من دست به کار شم و بخوام غذای مورد علاقه ی اهالی این خونه رو درست کنم.
ولی قضیه درباره ی مامانم بود و خب این یه جور تشکر برای خوب شدنشه؟
صدای پای مامان رو شنیدم که داشت وارد آشپزخونه میشد.

ESTÁS LEYENDO
Sneakers [H.S]
Fanfictionبه دنیا خوش اومدی ، رویا پردازی رو متوقف کن ، قصه ی تو از همین الان شروع میشه ، مراقب باش کتونی هات گلی نشن. [this story contains mature content , read it on your own risk] ...