30. Danger bell

271 40 55
                                    


نمیدونم چرا ولی این عکسه والپپر گوشیمه😁

......................................

یادم میاد توی یه کتاب خونده بودم ؛

« اینکه آخرش آدم ها به همه چیز عادت میکنن ».

مهم نیست از بیرون چقدر حقیر به نظر بیاد ، نه اینکه مهم نباشه ، یعنی ؛ برای من اهمیت نداشت.

یه داستان رقت انگیز ،
یه زندگی ترسناک ،
روابطی که احساسات آدم نمیتونه تعریفشون کنه ،
احساساتی که کلمات برای توصیفش کافی نیستن ، به نظرم مسخره ست که رنج ها و شادی های آدم های مختلف با کلمات یکسانی بیان میشن.

من برای تعریفش دست به جملات نمیزنم ، من از بیرون بهش نگاه نمی کنم ، من فقط احساسش میکنم .

« من دارم این داستان رو زندگی میکنم و خوب بهش عادت کردم».

.........................................


پاهام یاری نمیکرد و دستام یخ زده بود ولی اینکاری بود که باید انجام میدادم.

بعد از اینکه زنگ رو زدم یه قدم عقب رفتم و نفس عمیقی کشیدم.

_دقیقا کسی که منتظرش بودم.

ژاکوب بعد از اینکه در رو باز کرد با لخند گشادی گفت و به نظرم واقعا خوشحال بود.

سعی کردم طبیعی ترین لبخندم رو داشته باشم ، دست رو دور گردنش انداختم و بغلش کردم.
سرش رو توی گردنم فرو‌برد و نفس عمیقی کشید.

_دلم برات تنگ شده بود.

با صدای آرومی گفتم و خودم میدونستم چقدر خلاف واقعیت بود.

احساس کردم بوسه ی آرومی روی موهام گذاشت و «منم» آرومی زیر لب گفت.

اون لحظه برای اولین بار حس کردم که من واقعا توی رابطه م و هرچقدر بخوام انکارش کنم این حقیقت که اون « دوست پسر» عوض نمیشه.

آروم از بغلش بیرون اومدم ولی وقتی لب هاش رو‌ روی لب هام حس کردم پشیمون شدم.

چشم هام رو بستم تا از نفرت انگیز بودن این صحنه کم کنم ولی تصویری که توی ذهنم نقش بست باعث شد حس بدتری داشته باشم.

خوبه ؛

دوست ندارم وقتی دارم دوست پسرم رو‌میبوسم چهره ی هری جلوی چشمام بیاد.

Sneakers [H.S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang