هیچ وقت واقعا احساس تنهایی نکرده بودم ، نه وقتی که اوا تو بچگی از من جدا شد، نه وقتی که دوران دبیرستان بهم خیانت شد و نه حتی وقتی که بابا بقیه رو به ما ترجیح داد.به نظر من آدم فقط وقتی تنهایی رو حس میکنه که خودش رو از دست بده.
من دیگه خودم رو نمیشناختم ، بهتره بگم چیزهایی رو حس میکردم که برام بیگانه بودن.
اولویت های زندگیم برام فرق کرده بود و همین من رو متعجب میکرد.
ولی خوشحال بودم ، شاید تعریف من با خوشحالی اینجا فرق کنه ، من از تنهاییم راضی بودم.
از تنهایی که توش پر از "اون" باشه ،پر از لبخندش ، پر از حضورش و پر از عطرش.
برام مهم نبود که این از طرف بقیه درک نمیشد،برام مهم نبود که اطرافیانم برام آرزوی خوشحالی نکنن، برای من فقط یه چیز مهم بود؛
من و اون و تنهاییمون، بدون هیچ کسه دیگه.
من این دنیای دوتایی رو میپرستیدم.
....................................
خوبه باهاش کنار اومدم،فقط مست بودم.
واو آره مست بودی، میتونستی توی مستی یه غلط دیگه ای بکنی. محض رضای خدا سیلویا اونجا پر از آدم بود و سیلویای مست احمقانه ترین انتخابش رو کرد.
نه ، این نمیتونه فقط تقصیر من باشه ، داشت من رو به اینکار وادار میکرد ،حسش کردم.
این دیگه آخرش بود سیلوی ، همه چی کاملا واضح بود،خوب هم یادت میاد، رسما پریدی طرف پسره.
انقدر هم بزرگش نکن، من فقط دلم...اصلا خواستم و انجام دادم،الان هیچ کس حق سرزنش کردن من رو نداره،حتی خودم.
سیلویای مست خودش تصمیم میگیره چیکار کنه.
روی تخت نشسته بودم و داشتم به گندکاریه حدود دو ساعت پیش فکر میکردم.
نمیتونیم بهش بگیم فکر کردن،بیشتر داشتم با خودم کلنجار میرفتم و تقریبا به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم.چراغ رو خاموش کردم سعی کردم بخوابم.
خوبه سیلوی، بخواب ،پیش میاد ، آدما همدیگرو میبوسن .
امیدوارم زودتر صبح شه.
_مامان من میرم پیش اوا برای ناهار؟
مامانم از حموم بیرون اومده بود و در حالی که صورتش رو خشک میکرد جواب داد.
![](https://img.wattpad.com/cover/118216483-288-k41573.jpg)
YOU ARE READING
Sneakers [H.S]
Fanfictionبه دنیا خوش اومدی ، رویا پردازی رو متوقف کن ، قصه ی تو از همین الان شروع میشه ، مراقب باش کتونی هات گلی نشن. [this story contains mature content , read it on your own risk] ...