زندگی و وجود ما سراسر راز و معماست که ما قادر به درک و فهم اون ها نیستیم.این میتونه هم ترسناک باشه،
هم جالب......................................
_سيلوي؟
با صدای اوا به طرفش برگشتم.حضورش روتوی دانشگاه نیاز داشتم.اینجا همه جیز برای من جدید بود.
_يكم ديرتر ميومدي اوا ! من كلاس دارم.
چشم غره ای رفت.
_ اينارو بيخيال دختر ، گيرش آوردم ،دقيقا كسي كه لازم داري .يه زنه شايد پير باشه ، نميدونم ، تنها زندگي ميكنه ، يه جايي دور و برِ دانشگاه نزديكي هاي بنتون پارك .نميدونم دق...
_دخترا ؟
من و اوا به سمت صاحب صدا برگشتيم. اوا با ديدنِ زين حرفشو نصفه گذاشت و رو به من كرد و گفت :
_بعد كلاست نزديك ناهارخوري منتظرتم سيلوي، چطوری زین؟
اوا با عجله گفت و ما رو تنها گذاشت.
مشخص بود زين از اين رفتار عجيب اوا تعجب كرده بود.خب اونا همديگ رو زياد نميشناختن و از صمیمی شدن من و زین راضی نبود.
ترم جديد تازه شروع شده بود و زين هم مثل من دانشجوي انتقالي به دانشگاه نيوكاسل بود ، خب پس طبيعي بود ما هيچكس رو نميشناختيم.
البته به جز اوا .اون از بچگي يعني خب از وقتي به دنيا اومدم مثل خواهر با من بود تا اينكه به همراه مادرش به انگلستان اومد .صداي زين منو از افكارم بيرون آورد .
_فكر كنم از من زياد خوشش نمياد !
YOU ARE READING
Sneakers [H.S]
Fanfictionبه دنیا خوش اومدی ، رویا پردازی رو متوقف کن ، قصه ی تو از همین الان شروع میشه ، مراقب باش کتونی هات گلی نشن. [this story contains mature content , read it on your own risk] ...