14. Making it easy

405 52 12
                                    







احساسات اونقدر تدریجی عوض میشن که فرصت فکر کردن به این تغییر بزرگ رو نداری.

چشم هات رو باز می کنی و خودت رو بین آتش میبینی.



...............................................


يه قرار؛

با ژاكوب.

آخرين چيزي بود كه من اولين بار كه ديدمش بهش فكر كردم.

اصلا شايد بهش فكر هم نكردم.

ماجرا از اين قرار بود؛

اين مدلي كه پسره بعد از يكم پيام دادن جرعتش رو پيدا مي كنه براي شام دعوتت كنه بيرون، حدس ميزنم يه جايي كه بتونه به اندازه ي كافي تو رو تحت تاثير قرار بده.

براي همين بود كه من جلوي كمد لباس هام ايستاده بودم و سعي مي كردم بهترين لباسي كه براي قرار اول خوبه رو انتخاب كنم و اين موضوع خيلي داشت طولاني ميشد يراي همين فقط با يك پيراهن مشكي ساده و كفش هايي كه براي دومين بار تو اين مدت كتوني هاي مورد علاقم نبودن اين جست و جو رو تموم كردم منتظر موندم تا ژاكوب آدرس رو پيدا كنه و برسه.


...............................................


_اسپانيا ، مادرم مرده ولي پدرم اسپانيا زندگي ميكنه.

همينجور كه با غذام بازي مي كردم به حرف هاي نه چندان سرگرم كننه ي ژاكوب گوش ميدادم كه داشت با هيجان زيادي برام تعريف مي كرد.

_اوه من متاسفم، براي مادرت.

جوري كه انگار كم اهميت ترين موضوع دنياست سرش رو تكون داد و با بي تفاوت ترين لحنش جوابم رو داد.

_نه نباش،اون فقط ارزشش رو نداره، يه هرزه بود.

ميخواستم بگم كم شباهت به خواهرت نيست ولي زياد با ادبانه نبود. ترجيح دادم ساكت بمونم و فقط به بازي با غذام ادامه بودم.

_از خودت نميگي؟

من چي ميتونستم براش تعريف كنم؟

_امم...چيز زيادي نيست من تو آمريكا بزرگ شدم و تازه اومدم اينجا، با مادر و پدرم.

جوابش رو دادم و كمي از نوشيدنيم خوردم.
ژاكوب ميخواست بيشتر سؤال كنه ولي گوشيم شروع به زنگ زدن كرد.
با عذرخواهي كوتاهي به صفحه ي گوشي خيره شدم . البته هميشه اين هري بود كه بد موقع ترين زمان رو براي زنگ زدن انتخاب مي كرد، با توجه به اينكه اوا ميدونست من سر قرار مهمم با ژاكوب هستم و بايد شروع خوبي داشته باشم.

Sneakers [H.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora