کاش میتونستم تمام پچ پچ ها و زمزمه های آروم توی سرم رو صدا تبدیل کنم ، یا به یه طرح و به نمایش بذارم.اینجوری آدم ها بهتر درکت میکردن .
بقیه نمیفهمنت . نه به خاطر اینکه مشکل از توئه ، شاید به خاطر اینه که چیزهایی که تو تجربه کردی و حس کردی رو نفهمیدن ، اونا هیچ وقت جای تو نبودن.
اونا از دور نگاهت میکنن ،از دور قضاوتت میکنن . زندگی متفاوتی رو گذروندن.
توی این گذران سریع ، یه نفر هست ، که با هم توی یه باتلاق غرق شدید.
حس هامون یکی بود ،
درد هامون یکی بود ،
شاید از یک جنس نبودن ولی توی این رابطه همه چیز متقابل بود و این من رو میترسوند.
حل شدن توی وجودی غیر از خودت ، من رو می ترسوند.
و سؤالی که فقط علاقه زیاد موجبش میشه ؛
اگر از دستش بدم چی؟
.................................................
این عجیب بود.
منظورم توی سکوت قدم زدن چیزی نبود که بین من و هری عادی باشه. ولی هیچ کدوممون حاضر نبود این سکوت رو بشکنه.
از گوشه ی چشمم بهش نگاه کردم ؛
بخار به آرومی از دهنش خارج میشد و بینی ش از سرما کمی سرخ شده بود.
کمی اخم کرده بود و چشم هاش رو به قدم هایی که بر میداشت دوخته بود.
میخواستم به صلیب کوچیک روی دستش نگاه کنم ولی دو تا دست هاش رو توی جیبش فرو کرده بود و موفق نشدم .هودی مشکی سیاه رنگی گشادی پوشیده بود و موهاش مثل اکثر اوقات به طور شلخته ای باز بود.
با خودم فکر کردم اگر موهاش کوتاه بود چه طور به نظر میرسید.به خودم اومدم و دیدم برای مدت طولانی بهش خیره شدم .
نگاهم رو از هری برداشتم و مثل خودش به قدم هامون دوختم.اونقدر توی فکر بود که متوجه نگاه خیره ی من هم نشده بود.
بالاخره خودش بود که سکوت رو شکست.
_ رابطه ت با پدرت چجوریه؟
از سؤالش متعجب شدم و سعی کردم به رابطه م با بابا فکر کنم.
من و بابا هیچ وقت رابطه ی نزدیکی نداشتیم ، اون من رو درک نمیکرد و همیشه بیش از حد سخت گیر بود. اون قدر سخت گیر بود که بین من و خودش فاصله مینداخت.
YOU ARE READING
Sneakers [H.S]
Fanfictionبه دنیا خوش اومدی ، رویا پردازی رو متوقف کن ، قصه ی تو از همین الان شروع میشه ، مراقب باش کتونی هات گلی نشن. [this story contains mature content , read it on your own risk] ...