27. Family

268 41 31
                                    



کاش میتونستم تمام پچ پچ ها و زمزمه های آروم توی سرم رو صدا تبدیل کنم ، یا به یه طرح و به نمایش بذارم.

اینجوری آدم ها بهتر درکت میکردن .

بقیه نمیفهمنت . نه به خاطر اینکه مشکل از توئه ، شاید به خاطر اینه که چیزهایی که تو تجربه کردی و حس کردی رو نفهمیدن ، اونا هیچ وقت جای تو نبودن.

اونا از دور نگاهت میکنن ،از دور قضاوتت میکنن . زندگی متفاوتی رو گذروندن.

توی این گذران سریع ، یه نفر هست ، که با هم توی یه باتلاق غرق شدید.

حس هامون یکی بود ،

درد هامون یکی بود ،

شاید از یک جنس نبودن ولی توی این رابطه همه چیز متقابل بود و این من رو میترسوند.

حل شدن توی وجودی غیر از خودت ، من رو می ترسوند.

و سؤالی که فقط علاقه زیاد موجبش میشه ؛

اگر از دستش بدم چی؟


.................................................



این عجیب بود.

منظورم توی سکوت قدم زدن چیزی نبود که بین من و هری عادی باشه. ولی هیچ کدوممون حاضر نبود این سکوت رو بشکنه.

از گوشه ی چشمم بهش نگاه کردم ؛

بخار به آرومی از دهنش خارج میشد و بینی ش از سرما کمی سرخ شده بود.
کمی اخم کرده بود و چشم هاش رو به قدم هایی که بر میداشت دوخته بود.
میخواستم به صلیب کوچیک روی دستش نگاه کنم ولی دو تا دست هاش رو توی جیبش فرو کرده بود و موفق نشدم .

هودی مشکی سیاه رنگی گشادی پوشیده بود و موهاش مثل اکثر اوقات به طور شلخته ای باز بود.
با خودم فکر کردم اگر موهاش کوتاه بود چه طور به نظر میرسید.

به خودم اومدم و دیدم برای مدت طولانی بهش خیره شدم .
نگاهم رو از هری برداشتم و مثل خودش به قدم هامون دوختم.

اونقدر توی فکر بود که متوجه نگاه خیره ی من هم نشده بود.

بالاخره خودش بود که سکوت رو شکست.

_ رابطه ت با پدرت چجوریه؟

از سؤالش متعجب شدم و سعی کردم به رابطه م با بابا فکر کنم.

من و بابا هیچ وقت رابطه ی نزدیکی نداشتیم ، اون من رو درک نمیکرد و همیشه بیش از حد سخت گیر بود. اون قدر سخت گیر بود که بین من و خودش فاصله مینداخت.

Sneakers [H.S]Where stories live. Discover now