31. Forbidden

267 47 23
                                    



عشق ؛

هیچ وقت فکر نمیکردم که یک روز بخوام درباره ی این کلمه بنویسم.
راستش توی معنی خلاصه نمیشه .
یه احساسه و به نظر من هیچ وقت حضورش رو متوجه نمیشی.

من هم نفهمیدم ؛
تا وقتی که خودم رو توی شرایطی پیدا کردم که به خاطرش همه کاری میکردم ، حتی میتونستم برای اون راحت بمیرم.
زندگی بدون اون برام معنی نداشت ، قبل از اون انگار زندگی نمیکردم و تمام بعد من توی وجود همون آدم خلاصه شده بود.
لبخندش تمام چیزی بود که میخواستم وحاضر بودم تمام غم و دردش رو برای خودم بردارم تا اون چیزی حس نکنه.

بقیه برای این اسم گذاشتن ؛

عشق.

ولی به اندازه ی اسمش ساده نبود ، بهتون گفتم ؛

من میخواستم به خاطرش بمیرم ، اما اون این رو نمی خواست.
اون میخواست به خاطرش زندگی کنم و این لعنتی سخت ترین قسمت « عشق » ما بود.

...........................................

شدت اضطراب و نگرانی بهم اجازه ی درست فکر کردن نمیداد . مرتب با گوشی مامان تماس میگرفتم ولی جواب نمیداد. من حتی نمیدونستم اونا الان کجان.

_این نگرانی تو کمکی بهت نمیکنه سیلویا .

هری همونطور که روی کاناپه نشسته بود و دستش رو زیر چونه اش زده بود بهم گفت.

_حضور تو هم کمکی بهم نمیکنه .

بهش گفتم . واقعا حوصله ی بحث کردن باهاش رو نداشتم و فکر کنم از شانس بد من بود که هری توی این لحظه باید همراهیم کنه.

از جاش بلند شد و با دستش موهاش رو عقب زد. کمی نزدیک تر اومد و نفس عمیقی کشید :

_کاری از دستت برمیاد؟

ازم پرسید.

_نه ولی ...

نذاشت ادامه بدم .

_پس نباید نگران باشی.

گفتنش راحت بود ولی اون مادر من بود که هیچ ایده ای نداشتم کجاست و چیکار میکنه درحالی که تازه با خبر شده بود شوهرش یه خیانتکاره نه مادر اون.

_به نظرت بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته چیه ؟

از هری پرسیدم و واقعا میخواستم بدترین احتمالات رو در نظر بگیرم و نمیدونم چرا.

_تو واقعا مش...

_نه هری واقعا باید بدونم ... ممکنه دعواشون بشه یا مامان هیچی در این باره بهش نگه ... اصلا از کجا فهمیده ؟  شاید هم بحثشون اونقدر بالا بگیره که بابا مامان رو بزنه ... خدایا من نمیتونم آروم باشم.

Sneakers [H.S]Where stories live. Discover now