عشق ؛هیچ وقت فکر نمیکردم که یک روز بخوام درباره ی این کلمه بنویسم.
راستش توی معنی خلاصه نمیشه .
یه احساسه و به نظر من هیچ وقت حضورش رو متوجه نمیشی.من هم نفهمیدم ؛
تا وقتی که خودم رو توی شرایطی پیدا کردم که به خاطرش همه کاری میکردم ، حتی میتونستم برای اون راحت بمیرم.
زندگی بدون اون برام معنی نداشت ، قبل از اون انگار زندگی نمیکردم و تمام بعد من توی وجود همون آدم خلاصه شده بود.
لبخندش تمام چیزی بود که میخواستم وحاضر بودم تمام غم و دردش رو برای خودم بردارم تا اون چیزی حس نکنه.بقیه برای این اسم گذاشتن ؛
عشق.
ولی به اندازه ی اسمش ساده نبود ، بهتون گفتم ؛
من میخواستم به خاطرش بمیرم ، اما اون این رو نمی خواست.
اون میخواست به خاطرش زندگی کنم و این لعنتی سخت ترین قسمت « عشق » ما بود............................................
شدت اضطراب و نگرانی بهم اجازه ی درست فکر کردن نمیداد . مرتب با گوشی مامان تماس میگرفتم ولی جواب نمیداد. من حتی نمیدونستم اونا الان کجان.
_این نگرانی تو کمکی بهت نمیکنه سیلویا .
هری همونطور که روی کاناپه نشسته بود و دستش رو زیر چونه اش زده بود بهم گفت.
_حضور تو هم کمکی بهم نمیکنه .
بهش گفتم . واقعا حوصله ی بحث کردن باهاش رو نداشتم و فکر کنم از شانس بد من بود که هری توی این لحظه باید همراهیم کنه.
از جاش بلند شد و با دستش موهاش رو عقب زد. کمی نزدیک تر اومد و نفس عمیقی کشید :
_کاری از دستت برمیاد؟
ازم پرسید.
_نه ولی ...
نذاشت ادامه بدم .
_پس نباید نگران باشی.
گفتنش راحت بود ولی اون مادر من بود که هیچ ایده ای نداشتم کجاست و چیکار میکنه درحالی که تازه با خبر شده بود شوهرش یه خیانتکاره نه مادر اون.
_به نظرت بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته چیه ؟
از هری پرسیدم و واقعا میخواستم بدترین احتمالات رو در نظر بگیرم و نمیدونم چرا.
_تو واقعا مش...
_نه هری واقعا باید بدونم ... ممکنه دعواشون بشه یا مامان هیچی در این باره بهش نگه ... اصلا از کجا فهمیده ؟ شاید هم بحثشون اونقدر بالا بگیره که بابا مامان رو بزنه ... خدایا من نمیتونم آروم باشم.
YOU ARE READING
Sneakers [H.S]
Fanfictionبه دنیا خوش اومدی ، رویا پردازی رو متوقف کن ، قصه ی تو از همین الان شروع میشه ، مراقب باش کتونی هات گلی نشن. [this story contains mature content , read it on your own risk] ...