نمیدونم بقیه می تونن چیزی که توصیف میکنم رو درک کنن یا نه؟کم کم داره برام مهم میشه.اینکه وجودم داره هر لحظه یه نوع ریزش رو حس میکنه ، ریزشی توی خودش ، مثل این میمونه که داره پودر میشه وکسی نمیتونه ببینه و بفهمتش .
فقط خودم دارم حسش میکنم و این ترسناکه.
هیچ وقت نمیتونیم از ظاهر انسان ها به درونشون پی ببریم و من همیشه آرزوم بود که کاش اینم جزو یکی دیگه از توانایی انسان ها بود.
که با یه ارتباط چشمی ساده « بفهمن ».
شاید اون موقع حداقل چند ثانیه به عمر همه ی آدم های توی این دنیای لعنتی اضافه میشد.
............................................
با صدای زنگ با عجله به سمت در رفتم و بازش کردم.
با دیدن اوا و لبخند دوست داشتنیش فهمیدم دلم بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم براش تنگ شده بود پس بی معطلی بغلش کردم.
_احساس میکنم تو از لویی هم بیشتر منو دوست داری.
اوا در گوشم گفت و از هم جدا شدیم.
همونطور کنار میرفتم تا اوا داخل شه بهش گفتم :
_شک نکن ... حتی سعی نکن این رابطه هاروبا هم مقایسه کنی.
اوا رو راحتی نشست و یه پاش رو روی اون یکی انداخت.
_اره من و لویی عاشق همیم.
این رو گفت و با لبخند بدجنسی بهم خیره شد.
کنارش نشستم یه دونه به بازوش زدم.
_هیی... هیچ وقت به خاطر دوست پسرت دوستتو نفروش.
گفتم بهش چشم غره ای رفتم.
اوا بلند خندید.
دراز کشید و سرش رو روی پاهام گذاشت.
_از تو چه خبر؟
اوا پرسید و بهم خیره شد.
اون از همه بهم نزدیک تر بود و تقریبا همه چی رو درباره ی من میدونست . ولی کم کم این حس بهم دست میداد که توی زندگی من لحظه هایی بود که فقط خودم درکشون میکردم .
شاید همین باعث شد که برای اولین بار با اوا ، حرف هام با حقیقت فاصله ی زیادی داشته باشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/118216483-288-k41573.jpg)
YOU ARE READING
Sneakers [H.S]
Fanfictionبه دنیا خوش اومدی ، رویا پردازی رو متوقف کن ، قصه ی تو از همین الان شروع میشه ، مراقب باش کتونی هات گلی نشن. [this story contains mature content , read it on your own risk] ...