28. Lies are getting easy

259 44 28
                                    





نمیدونم بقیه می تونن چیزی که توصیف میکنم رو درک کنن یا نه؟کم کم داره برام مهم میشه.

اینکه وجودم داره هر لحظه یه نوع ریزش رو حس میکنه ، ریزشی توی خودش ، مثل این میمونه که داره پودر میشه وکسی نمیتونه ببینه و بفهمتش .

فقط خودم دارم حسش میکنم و این ترسناکه.

هیچ وقت نمیتونیم از ظاهر انسان ها به درونشون پی ببریم و من همیشه آرزوم بود که کاش اینم جزو یکی دیگه از توانایی انسان ها بود.

که با یه ارتباط چشمی ساده « بفهمن ».

شاید اون موقع حداقل چند ثانیه به عمر همه ی آدم های توی این دنیای لعنتی اضافه میشد.




............................................







با صدای زنگ با عجله به سمت در رفتم و بازش کردم.

با دیدن اوا و لبخند دوست داشتنیش فهمیدم دلم بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم براش تنگ شده بود پس بی معطلی بغلش کردم.

_احساس میکنم تو از لویی هم بیشتر منو دوست داری.

اوا در گوشم گفت و از هم جدا شدیم.

همونطور کنار میرفتم تا اوا داخل شه بهش گفتم :

_شک نکن ... حتی سعی نکن این رابطه هارو‌با هم مقایسه کنی.

اوا رو راحتی نشست و یه پاش رو روی اون یکی انداخت.

_اره من و لویی عاشق همیم.

این رو گفت و با لبخند بدجنسی بهم خیره شد.

کنارش نشستم یه دونه به بازوش زدم.

_هیی... هیچ وقت به خاطر دوست پسرت دوستتو نفروش.

گفتم بهش چشم غره ای رفتم.

اوا بلند خندید.

دراز کشید و سرش رو روی پاهام گذاشت.

_از تو چه خبر؟

اوا پرسید و بهم خیره شد.

اون از همه بهم نزدیک تر بود و تقریبا همه چی رو درباره ی من میدونست . ولی کم کم این حس بهم دست میداد که توی زندگی من لحظه هایی بود که فقط خودم درکشون میکردم .

شاید همین باعث شد که برای اولین بار با اوا ، حرف هام با حقیقت فاصله ی زیادی داشته باشه.

Sneakers [H.S]Where stories live. Discover now