قسمت 1

13.2K 1.3K 67
                                    

کشش (اشتیاق) | Crave

1

"هیونگ، وا.. واقعا فکر میکنی همه چی درست میشه؟"

نگاهی به برادر کوچیکم، جونگ گوک که فین فین می کرد انداختم. جیمینی هنوزم بالا بود و روی تخت مشترک شون گریه می کرد. لبخند آبکی روی صورتم آوردم و بعد از سر تکون دادن، پیشونیشو بوسیدم:" همه چی درست میشه. من پیش هم نگهمون میدارم."

هیچ وقت فکر نمی کردیم که والدین مون رو توی همچین سن کمی از دست بدیم. من فقط 17 سالمه، جیمین و جونگ کوک هم به ترتیب 14 و 13 سال شونه.

وقتی خانم مددکار خوش رفتار ما رو نشوند تا باهامون صحبت کنه، جونگ کوک خودش رو بهم چسبوند. مشخص بود که ترسیده. مددکار به گرمی لبخند زد:" سلام، من جنی هستم. برای تصادف واقعا متاسفم، میدونم خیلی براتون سخته."

سرم رو به تایید تکون دادم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم:" ممنونم."

به کوکی نگاه کرد و گفت:" خب من دو تا گزینه براتون دارم. اینکه 17 سالته یعنی به زودی میتونی به عنوان یه بزرگسال از برادرات مراقبت کنی. اما از اونجایی که هنوز سنت کامل نشده، بهت یه حق انتخاب میدم."

سر تکون دادم و ادامه داد:" خوب،من میتونم براتون یه خونه موقت پیدا کنم اما قولی نمیدم که بتونید باهم بمونین."

سریع سرمو تکون دادم: "نه! لطفا! خواهش میکنم. ما میخوایم پیش هم باشیم."

تایید کرد و ادامه داد:" گزینه دیگه اینه که چون تو تقریبا یه بزرگسال محسوب میشی، میتونم بهت اجازه بدم که خودت مراقبشون باشی اما باید تا آخر این ماه یه شغل پیدا کنی و ثابت کنی که میتونی حمایتشون کنی! میتونی این کارو انجام بدی؟"

گوشه لب هام رو گاز گرفتم و با کمی تردید سرتکون دادم. اینطور نبود که بتونم از پس مخارج دانشگاه رفتن بربیام پس گفتم:" انجامش میدم."

به آرومی دستش رو روی شونم گذاشت و کمی فشار داد:" بسیار خوب. به شما سه تا اجازه میدم که اینجا بمونید و به محض اینکه 18 سالت تکمیل بشه، قیّم قانونی شون میشی. من تمام کاغذ بازی ها و کارهای اداریش رو انجام میدم. واقعا متاسفم که چنین شرایطی براتون پیش اومده اما برات بهترین ها رو آرزو میکنم عزیزم."

زمزمه کردم:" مـ...ممنونم." و اون بعد از اینکه دیگه چیزی برای گفتن نداشت بلند شد و از خونه بیرون رفت.

کوکی کمی عصبی بهم نگاه کرد: "واقعا فکر میکنی بتونی از پس ما بربیای؟ اینکه هم باید کارکنی و هم مدرسه بری؟"

آهی کشیدم:" مدرسه رو ول میکنم. نگران نباش. هیچوقت نمیزارم جدامون کنن، باشه؟"

محکم بغلم کرد و گفت:" ممنون هیونگ؛ امیدوارم حال جیمیمنی هم خوب بشه!"

"منم همینطور." خبر تصادف پدرو مادر، بین ما، بدترین تاثیر رو روی جیمین داشت.

به معنای واقعی نابودش کرد و تماشای درد کشیدنش قلبمون رو می شکست.

" هیونگ..."

" هم..."

" پس... میدونی، علاقت به عروسک و کار های بچگونه چی؟ اگه مجبور بشی یه بزرگسال باشی دیگه نمیتونی اونجوری باهامون رفتار کنی و باهم بازی کنیم." نفس کوتاهی کشیدم. خودم می دونستم که سالهاست یه لیتلم. در اصل مامان کسی بود که وقتی توی 15 سالگی من رو تو اتاقم درحال بازی با عروسکای باربی و خوندن آهنگای پرنسس های دیزنی دید، متوجه شد.

فکر می کردم ازم متنفر میشه و حتی از خونه میندازتم بیرون؛ اما به جاش من رو نشوند و درباره اینکه چرا اینکارها رو میکنم بهم توضیح داد. بعد از اون برام انواع و اقسام وسایل عروسکی خرید؛ و هیچوقت قضاوتم نکرد.

به همین زودی خیلی دلم براش تنگ شده.

بابا واقعا برای رفتارهام تاییدم نمی کرد. اما هیچوقت نه بازخواستم کرد و نه جلوی مامان رو برای دامن زدن به رفتارهام گرفت. بعضی وقتا جونگ کوک حسودیش میشد چون مامان با من بیشتر مثل بچه ها رفتار می کرد تا اون، اما باهاش کنار اومد.

خب، شایدم نه...

اون و جیمین هردو این شرایط آزادی در بچه بودن و موردتوجه قرار گرفتن رو دوست داشتن پس... طبیعتا ما همگی با این روش زندگی بار اومدیم، و مامان هم تماما 'بچه هاش' رو در 'همیشه بچه موندن' حمایت می کرد، حالا معنی این حرف هرچی میخواد باشه. فکر میکنم به خاطر همین هم ما یکم لوس بار اومدیم.

اما حالا من مجبورم یه کار خیلی خوب بگیرم و برای رسیدگی به...نیازهامون پول زیادی در بیارم. البته شانس گیر اومدن کار خوب بدون اتمام مدرسه پایینه. فکر کنم مجبور بشم چندتا کار گیر بیارم.

کوکی اخم کرد و طوری که انگار می تونست ذهنم رو بخونه گفت:" اشکال نداره هیونگی؛ وقتی منو مینی هم بزرگ شدیم می تونیم کار کنیم."

لبخندی زدم و سرش رو بوسیدم:" مشکلی نیست. من از پس خودمون برمیام."

محکم بغلم کرد، کوکی به عنوان یه بچه 13 ساله زور نسبتا زیادی داره و جدا از اینکه ترجیح میده به سن لیتل 5 یا 6 سالگی رفتار کنه، خیلی بالغ هم هست. چشم های درشتش پر از عشق و بی گناهی ان. لبخند زد:"دوستت دارم هیونگی، همه چی درست میشه."

همون موقع، جیمینی در حال مالیدن چشمای قرمزش بالاخره پایین اومد. از وقتی درباره یتیم شدن مون فهمیدیم، مینی به هفت سالگیش، یا همون فضای لیتلی مختص خودش برگشته... و فعلا از جیمین بزرگ خبری نیست.

به آرومی اومد به سمت مبل، خودش رو بین ما جا کرد و با لبای آویزون سوال کرد:" مـ... ما باهم می مونیم، درسته؟"

موهاش رو به هم ریختم و قول دادم:" آره باهم می مونیم مینی، تا ابد."

خیلی جدی سرتکون داد و کمی خودشو بین ما جابه جا کرد:" فـ...فقط خودمون؟"

بهش اطمینان دادم:" فقط خودمون."

تا زمانی که ما سه تا پیش هم باشیم، به هیچ کس دیگه ایی نیاز پیدا نمی کنیم.

. (یعنی اینکه بچه بودن شون زمان نداشت و می تونستن حتی تا 20 سالگی هم بچگونه رفتار کنن و توجه دوران کودکی رو بخوان، آزاد بودن تا هر سنی بخوان بچگی کنن)

. (از نظر رفتاری)

Crave | Per TranslationWhere stories live. Discover now