29.

4.7K 675 119
                                    

کشش (اشتیاق) | Crave

29

از دید جونگ کوک

" کوکی! جرات نکن...اونو بزار پایین، حالا! "
" مینی! همین الان از زیر اون مبل بیا بیرون!"

بی اختیار خندیدم و خودم و مینی رو زیر مبل جا دادم. جایی که اونا دست شون بهمون نمی­رسید.

مینی بهم لبخندی زد و گفت:" آپات عصبانیه!"

دوباره خندیدم:" اونا نمیتونن پیدامون کنن! ما نامرئییم!"

صدای قدم هایی که از ته راهرو میومد بلندتر شدن. من و مینی به هم چسبیدیم و ناگهان،مبل از رومون بلند شد. از حجوم روشنایی که بهمون می خورد پلک زدیم. یونگی هیونگ؛ ددی و آپا بالاسرمون صورت های ناراضی داشتن نگاه مون میکردن.

همین که از پاهام به عقب کشیده شدم، نالیدم. یونگی هم مینی رو گرفت. نالیدم و دستم رو به سمت لیوان چای حبابیم دراز کردم اما جیمین وقتی یونگی بلندش می کرد و می بردش اون طرف جیغ می کشید و لگد میزد.

پام رو به زمین کوبیدم و اشاره کردم:" آپا! ددی! مینی رو نجات بدین!"

آپا نفسش رو بیرون داد و گفت:" وایسا ببینم. تو الان خودت توی دردسری! امروز کلی ددی رو تو دردسر انداختی. قرار بود مدرسه بری اما همش قایم شدی و این ور اونور دوییدی و وسایلا رو شکستی."

لبام رو بیرون دادم، سرم رو پایین انداختم و اشک هام شروع به جمع شدن تو چشمام کردن.

" ببشید...از کوکی عصبانیی؟"

نفس کوتاهی گرفت، سرش رو تکون داد و گونه م رو بوسید:" نه! عصبانی نیستیم اما لازمه باهات حرف بزنیم بیبی. میتونی بیای اتاق مون؟"

دماغم رو بالا کشیدم و سرتکون دادم. اجازه دادم دستم رو بگیره. رفتیم توی اتاق خواب و من از تخت بالا رفتم و بالشای گرم شون رو بغل کردم. ددی و آپا لبه تخت نشستن و بهم نگاه کردن.

چشمام رو پاک کردم و گفتم:" حرف با کوکی؟"

نگاهی به هم انداختن و ددی شروع کرد:" بیبی! ما یه خبر خیلی هیجان انگیز داریم." بعد دستش رو روی شکمش گذاشت.

یکم گیج شدم. آپا دستش رو روی دست ددی گذاشت و گفت:" کوکی! ما قراره یه بچه داشته باشیم. تو قراره داداش بزرگ بشی!" و لبخند زد.

نفسم حبس شد. یه بـ..بچه؟ اما بچه که منم؟!

نالیدم:" ینی هنوزم منو دوست دارین؟"

نفس ددی بند اومد و دستش رو سمتم دراز کرد تا بغلم کنه:" البته عزیزم! تو همیشه پسر کوچولوی خاص ما میمونی، باشه؟! تو فقط قراره توجه ما رو با یه موجود کوچولو شریک بشی!"

صورتم رو توی گردنش مخفی کردم و گفتم:" اما من میخوام فقط کوکی رو دوست داشته باشی!"

" همیشه دوستت داریم بیبی! اما وقتی بچه بیاد اینجا می دونیم که توهم عاشقش میشی. بهمون اعتماد کن، باشه؟"

هر دوشون منو زیر بوسه هاشون گرفتن و ددی دستم رو روی شکمش گذاشت. من به اینکه حالا چقدر بزرگ شده بود خندیدم و چشم هام با هیجان و تعجب گرد شدن:" کوکی پسر بزرگ میشه؟"

"درسته عزیزم. تو پسر بزرگ ما میشی!"

لب هام توسط دوتاشون بوسیده شد و دراز کشیدیم تا همدیگه رو بغل کنیم. توی این لحظه احساس عشق و قدردانی داشتم. امن، و مراقبت شده!

من قراره برای اولین بار یه داداش بزرگ بشم!

از دید تهیونگ

تا کوکی بین مون به خواب بره، تماشاش کردم و پرسیدم:" فکر میکنی کارمون درست بود؟"

هوسوک نفسش رو بیرون داد و سر کوکی رو بوسید:" فکر کنم. وقتی جونگ کوک بزرگ پیداش بشه، حتما بهتر درک میکنه."

و بهم لبخند زد و نگاهش از روی صورتم به شکمم رفت. لباسم رو بالا داد و همونجوری که از وقتی فهمیده بود نوازش می کرد، مالید. انگار این چیزیه که تو وجودش داره و همیشه انجامش میده. خندیدم.

گفت:" دوستت دارم ته."

" منم دوستت دارم. و واقعا میخوام همه چی درست پیش بره." و لب پایینیم رو گاز گرفتم. سر تکون داد و گفت:" خوب پیش میره. ما که قرار نیست جونگ کوک رو رها کنیم. اون هم به اندازه ما عاشق بچه میشه. میدونی که چقدر بچه هارو دوست داره و همینطوریش هم دوست داره که بچه باشه."

لبخند زدم و گفتم:" حق با توئه." و شکمم رو نوازش کردم:" من فقط نگران این دنبالش دوییدنم. اون خیلی پرهیجانه."

"من واسه همین اینجام بیبی!"

گفتم:"باید به بقیه هم بگیم..."

"وقتی که آماده بودی اینکارو می کنیم. گفتن به جونگ کوک از همه چیز مهم تر بود."

تایید کردم و گفتم:" آره. میدونی، شاید اینکه گذاشتم تو بار اولم رو بگیری بدترین تصمیم زندگیم نبوده باشه."

چشماش رو چرخوند و گفت:" آه لطفا هرزه! تو واسم التماسش رو کردی.خوش شان بودی که من تسلیمت شدم."

جواب دادم:" تو رویاهات ببینی بازنده! تو تمام این سال ها دنبال باسنم راه افتاده بودی!"

نفسش رو برون داد. دستم رو گرفت و انگشت هامون رو به هم حلقه کرد. یه لبخند شیرین روی صورتش بود:" این رو نمیتونم رد کنم. باسنت به طرز باور نکردنی ایی فوق العادست..."

دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:" البته که همینطوره!"

برای یک لحظه جدی شدم:" فکر میکنی بقیه ناراحت بشن؟این بار دومیه که خونه رو عوض کردیم. حالا کلی جا داریم اما اگه بخوان از پیششون بریم چی؟" با نگرانی گفتم و اون از روی کوکی خم شد و پیشونیم رو بوسید:" همچین کاری نمیکنن. خوب فکر کنم خیلی مسخر مون کنن و بهمون بخندن. اما اینکه بخوان بگن بریم؟ امکان نداره."

سر به تایید تکون دادم و کنارشون به راحتی دراز کشیدم:" واقعا امیدوارم همینطور باشه. واقعا از خانواده ی بزرگ جدیدی که داریم خوشم میاد."

خندید و گفت:" آره! هی، متوجه شدی یونگی جیمین رو تا اتاقش حمل کرد؟به جای اینکه ببرتش اتاق خود جیمین؟"

" آره. موندم اونجا چه خبره؟ فکر می کردم دارن همدیگه رو نادیده میگیرن اما یونگی خیلی راحت از زیر مبل برداشتش!"

" شاید یونگی هم بالاخره داره نرم میشه! واقعا احتیاج داره دست از این هرزه بازیاش برداره."

" امکان اینکه چنین اتفاقی خیلی کمه..."

آه کشید:" آره..."

Crave | Per TranslationWhere stories live. Discover now