49.

3.4K 501 50
                                    

کشش (اشتیاق) | Crave

49

از دید سوکجین

قبل از باز کردن در سرویس یکم مکث کردم. قلبم با دیدن نامجون که داشت تقلا می کرد نفس بکشه و تمام شامی که خورده بود رو بالا می آورد، فشرده میشد. به کنارش دویدم و موهای خیس از عرقش رو از صورتش کنار زدم و محکم بغلش کردم. کنار گوشش زمزه کردم: "جونی...من میترسم."

چندتا نفس عمیق گرفت، با اینکه می لرزید از جاش بلند شد و به سمت سینک رفت. دندون هاش رو مسواک زد و صورتش رو تمیز کرد.

گفت:" جین من حالم خوبه."

اخم کردم و گفتم:" تو هنوزم به اونها نگفتی؟" دست هام رو جلوی سینه ام گره کردم. دلم میخواد راجب این قضیه باهاش محکم برخورد کنم اما نمیخوامم اوضاع رو براش سخت و بدتر کنم پس فقط گفتم:" استرس داره روت تاثیر میذاره. هرگز تو رو اینقدر مریض ندیده بودم."

یک لبخند کوچیک بهم زد و گفت:" من خوبم، قول میدم. این گاهی اتفاق می افته و عادیه. معمولا توی کنترل کردنش بهتر از این حرفام. شایدم فقط این مدت یکم زیادی سخت کار کردم." بعد از اعتراف کردن، نفسش رو رها کرد.

به حالت دستوری گفتم:" میخوام که این بار باهات به قراری که با دکترت داری بیام." و قصدم نداشتم که حرف نه رو به عنوان جواب قبول کنم و کاملا توی تصمیمم جدی بودم. دفعه ی قبل به خاطر اینکه احساساتم جریحه دار نشه بهم اجازه نداده بود باهاش برم اما دیگه قبول نمیکردم.

نالید و گفت:" آخه چرا؟ چیزی نیست که دکتر بخواد به تو بگه و خودم تا وقتی برگشتم نخوام بهت بگم."

گفتم:" تو میتونی بهم دروغ بگی که بخوای حالم رو بد نکنی. اما از نظر حرفه ای، اون چنین کاری نخواهد کرد."

نفسش رو بیرون داد، گفت:" دکترها هم میتونن دروغ بگن."

بهش چشم غره رفتم و اون گفت:" خیلی خب! خیلی خب! قراره بعدی فردا صبحه، با هم میریم."

سر به تایید تکون دادم و روی تخت کنارش نشستم، گفتم:" و وقتی که برگردیم، کنار هم می شینیم و حقیقت رو به همه میگیم."

سرش رو پایین انداخت و گفت:" خـ-خواهش میکنم، جین..."

گفتم:" چرا نمیخوای بهشون بگی؟ اونها حق دارند که بدونن."

به آرومی نگاهش رو به نگاه من دوخت و گفت: "فقط دلم نمیخواد نظرشون رو نسبت به خودم عوض کنم. دلم نمیخواد به من متفاوت نگاه کنن."

دستش توی دست خودم گرفتم و گونه اش رو بوسیدم و گفتم:" نه، جونی. اونها هرگز چنین کاری نمی کنن. اونها بهترین دوستای تو هستن، تو رو دوست دارن و تو باید بهشون این شانس رو بدی."

نفس لرزونی رو رها کرد و نگاهش رو به دستامون انداخت، گفت:" متاسفم. این مدت اصلا نتونستی وارد فضای لیتلی بشی و حالا هم منی که قرار بود زندگی رو برات آسون ترش کنم؛ نه اینکه سخت تر."

Crave | Per TranslationWhere stories live. Discover now