53.

3.4K 524 116
                                    

نظرات خیلی کم شده

کشش (اشتیاق) | Crave

53

از دید جونگ کوک

کمی عصبی بودم، فکرم مدام روی حرفام و بوسه ای که با هوسوک شریک شدیم بر می­گشت. بعد از اینکه هر دومون آروم شدیم و از سرویس اومدیم بیرون، دیگه درموردش حرف نزدیم. طوری رفتار کردیم که انگار اتفاقی نیوفتاده. تهیونگ تا این لحظه که من متوجه شدم، در مورد رابطه ی من، مارک و بم بم بی اطلاعه. من از وقتی که جیمین اومده خونه زمان زیادی رو پیش اون گذروندم. باورم نمیشه که اون چقدر قلنبه شده! به نظر شبیه یک توپ بادی ساحلی شده که دو تا پا داره. خدا بهم رحم کنه، اگه طولانی بهش زل بزنم حسابی عصبانی میشه یا شروع می کنه به گریه کردن.

توی این مدت سعی کردم با شکمش و برادرزاده ی آیندم صحبت کنم تا حواس خودم رو از این فکرها پرت کنم. اما الان دیگه دیر شده و یونگی، جیمین رو برده توی تختش. مارک و بم بم هم کنارم روی زمین از حال رفتن و کلی ملافه و پتو و غذا دورمونه.

وقتی دیدم هوسوک داره تهیونگ رو که در حالی که داشته با بقیه ویدیو گیم بازی می کرده و روی مبل خوابش برده بود رو توی بغلش به اتاق می بره، لبم رو گاز گرفتم. یک دفعه تصمیم گرفتم دنبالشون راه بیافتم. از لای در سرک کشیدم و دیدم هوسوک همسر باردارش رو توی تخت گذاشت و گونه ش رو بوسید. خیلی شیرین به نظرم می اومد. خدای من، خیلی بامزه هست که اونها چطور اینقدر همدیگه رو دوست دارن، منم اینجور عشق رو میخوام. سعی کردم پلک بزنم تا اشک هام نچکه اما هوسوک سمتم چرخید، گفت:" کوکی." و نفسش رو خیلی محکم رها کرد.

من همون جا سر جام ساکت موندم و اون به آرومی به سمتم اومد، درست جلوی من متوقف شد. سینه هامون تقریبا به هم چسبیده بود. زمزمه کردم:" ددی." بلاخره لب هام، شروع به لرزیدن کرد.

اون من رو توی بازوهاش کشوند و به آرومی من رو به خودش نزدیک کرد و اجازه داد آروم کنارش گریه کنم و بهش بچسبم. بوی خیلی خوبی می داد. یک بوی آشنا که آرومم می کرد.

گفت:" ششیش، اشکالی نداره، بیبی. حالا آروم باش تا آپا رو بیدار نکنی." بعد من رو توی بغلش بلند کرد و به سمت سرویسی که اون طرف راهرو بود، برد. سرم رو روی شونه اش گذاشتم و اون من رو کنار سینک نشوند.

گفت:" خسته شدی؟ میخوای ددی برات یک حموم آماده کنه؟"

تایید کردم، گفتم:" میشه ددی یکم باهام حباب بازی کنه؟" در حالی که اشکم توی چشم هام پر شده بود و چشم هام رو گرد می کردم، ازش خواهش کردم.

اون بی صدا خندید، گفت:" باشه، بیبی. همین جا بمون تا برم برات یکم لباس بیارم." رفت و چندتا از اردک های جیمین و عروسک های باربی جینی رو آورد.

تلاش کردم لباس هام رو دربیارم اون برگشت و در رو بست. من خندیدم و با خوشحالی توی حموم پر از حباب بالا و پایین پریدم. عروسک ها رو توی وان حموم ریختم و باعث میشدم که آب به این طرف و اون طرف بپاشه.

Crave | Per TranslationWhere stories live. Discover now