34.

4.5K 669 130
                                    

کشش (اشتیاق) | Crave

34

از دید سوک جین

"جین بیبی،دست از گریه کردن بردار و بهم گوش کن!"

"نه. چطور میتونه این کارو بکنه؟ چرا میخواد منو ترک کنه؟ من بزرگش کردم! نه! نمیتونه بره!" داد زدم و بیشتر توی بالشم گریه کردم.

نامجون نفسش رو رها کرد و کمرم رو مالید:" گوش کن!جونگ کوک دیگه بزرگ شده. اون تقریبا یه بزرگ ساله و تو خوب بزرگش کردی، حالا اون هم داره یک تصمیم حساب شده برای آیندش میگیره،که باعث بشه بعدا توی زندگی بزرگ سالیش چیزهای بهتری داشته باشه. اون تو رو ترک نمیکنه فقط وارد یه برنامه ی مدرسه ایی میشه. اینطور نیست که داره فرار میکنه که بره!"

برام توضیح داد اما بهش چشم غره رفتم و گفتم:" واسم مهم نیست! اون بچه ی منه! شاید همچین چیزی رو از جیمین توقع داشتم اما از کوکی نه."

ضربه محکمی به پشتم زد و لب هام رو جمع کردم. بهم هشدار داد:" بس کن! جونگ کوک الان به حمایتت احتیاج داره. حالا هم دست از کله شقی برمیداری، میری بیرون ازش معذرت میخوای و براش آرزوی موفقیت میکنی. اون بهش احتیاج داره جین! نمیتونی ببینی؟ اون به هیونگش احتیاج داره و تو اینکارو براش انجام میدی!" خیلی جدی بهم دستور داد و مجبورم کرد بشینم.

چشم هام رو پاک کردم و نالیدم:" تو الان باید طرف من باشی!"

هشدار داد:" وقتی طرف تو هستم که حق باهات باشه اما الان نمیتونم بهت اجازه بدم اینطوری باهاش رفتار کنی بیبی. اون تورو الگوی خودش می­بینه و لیاقتش بیشتر از اینه. برو و درستش کن وگرنه تنبیه میشی."

چشم هم رو چرخوندم، پاهام رو کف زمین حمام کوبیدم و صورتم رو شستم.

حق با اونه و متنفرم که حق با اونه.

من دارم مثل یه عوضی رفتار میکنم و باعث شدم جونگ کوک هم گریه کنه که... خب، این حقش نیست. چطور میتونم چیزی که برای تحصیلاتش میخواد رو ازش دریغ کنم؟ میدونم که سالهاست که داره خیلی سخت کار میکنه، چطور تونستم همچین چیزی رو فراموش کنم؟

نفسم رو از شکستم رها کردم و تعریف نامجون از اینکه دارم کار درستی میکنم رو نادیده گرفتم‌. خودم رو به اتاق جونگ کوک رسوندم. در زدم و کمی عصبی سر تکون دادم و وقتی در رو باز کرد نگاهم به چشم های قرمز و پف کردش افتاد‌.

از اینکه چنین رفتار دراماتیک و رقت انگیزی داشتم از خودم متنفر شدم. می دونستم که خود خواهانه­ست پس بهش یک لبخند کوچیک زدم و گفتم:" هی... میشه حرف بزنیم؟ بدون داد و فریاد؟!"

کمی دماغش رو بالا کشید و شونه ایی بالا انداخت:" فکر کنم بشه."

کاغذ رو تونستم روی تختش ببینم. حس بدی بهم دست داد. ظاهرا همه چیز رو آماده کرده بود و من مثل یک بچه ی نابالغ باهاش رفتار کرده بودم؛ ظاهرا کسی که اینجا بچه بود من بودم.

Crave | Per TranslationWhere stories live. Discover now