54.

1.5K 203 101
                                    

یکسال بعد

پسر توی کوچه ها و از بین مغازه هایی که با سایه بون های حصیری از گرمای آفتاب محافظت میشدن می دوید. لبخند کوچیکی روی لبش بود که نشون از هیجان میداد و این هیجان شاید می تونست بخاطر سه نگهبان جوانی باشه که دنبالش بودن. پسر با سرعت بیشتری دوید و از روی بساط پارچه های ابریشمی با مهارت پرید!

ووهوو! این حس زنده بودن عالی بود!!

تقریبا این کوچه ها رو حفظ شده بود و مانور هاش نشون میداد که تمرینات خوبی داشته، البته این به این معنی نبود که همیشه بتونه راحت فرار کنه.

وقتی به یکی از بن بست های مورد علاقه ش رسید قصد داشت مثل همیشه خیلی چابُک از دیوار بالا بره و بعد از روی سقف ها از مهلکه دور شه، چون اون بعد از ظهر کارهای دیگه ای هم برای انجام دادن داشت و مسلما آماده نبود که ته بن بست ها با یه نگهبان رو به رو بشه.

با دیدن نگهبان سعی کرد بپیچه و قبل از اینکه دو تا نگهبان دیگه راه فرارش رو ببندن از مسیر برگرده ولی دیر شده بود.

چند لحظه نفس نفس زد و موقعیتش رو بررسی کرد. نچ. راه دیگه ای نبود. نهایتا می تونست یکی شون رو تو مبارزه زمین بزنه و یکی شون رو گیج کنه ولی اون ها سه نفر بودن. انگار باید این بار رو تسلیم شون میشد...

" بسیار خب پسرا، کارتون خوب بود. ولی مهمتر از تعقیب من اینه که روش های فرار کردن من رو یاد بگیرید برای وقتی که توی گروه ما پذیرفته بشید به کارتون میاد... "

جوونک ها از اینکه بالاخره تونسته بودن استاد فرار گروه رو گیر بندازن خوشحال بودن.

هفته ها بود که تلاش کرده بودن. اون هم تو اون لباس های سنگین... آخه اگه بی لباس های رسمی کسی رو تعقیب می کردن ممکن بود توجه نگهبان های واقعی به تمریناتشون جلب بشه.

پسر همونطور که داشت نفس می گرفت ادامه داد:"یادتون باشه که هرگز از ضعفا چیزی نمی دزدیم... یا از ثروتمندانی که طرف ما هستن و کمکمون میکنن... اما از پولدار های عوضی، حتی می تونید تا لخت کردنشونم پیش برید. "

پسر ها هنوز نفس نفس میزدن. هنوز هم کلی چیز باید از این آدم یاد می گرفتن. کسی که حدود یکسال پیش پیداش شده بود و تو محله ی فقرا مخفیانه الفبا رو بهشون یاد میداد، یادشون میداد چوطری زنده بمونن و بجای زندگی کردن مثل کرم های خاکی بی ارزش، ارزش زنده موندن رو داشته باشن.

" یادتون نره که با کوچیکتر ها هم کار کنید. شما بزرگا باید همیشه هواشون رو داشته باشید."

خب انگار پسرا توجهشون به حرف های قلنبه سلنبه ش جلب شده بود... این عالی بود.

پسر آهسته به سمتی که می خواست قدم برداشت و همونطور که حرف میزد ناگهان بالا رو نگاه کرد... تو فاصله ای که سه پسر رد نگاه فراری رو دنبال کنن و دوباره نگاهشون رو پایین بیارن، آهوی گریز پا ناپدید شده بود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 21, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Pirate Prince * Hunhan Ver.Where stories live. Discover now