40.

887 168 100
                                    

" تو هیچ نمیدونی چه ارزشی برای من داری." سهون به آرومی گفت اما لوهان اونقدر نزدیک بود که تک تک کلمات رو بشنوه.

صورت لوهان گرم شد و چشم هاش بی اختیار سمت دیگه ای رو نگاه کردن:" حق با توه. احتمالا نمیدونم...." و سعی کرد صاف تر بایسته هرچند که مشت سهون از دور دستش حرکتی نکرد.

" اما خبر که داری زیاده درسته؟ " بعد جدی تر پرسید:" درسته؟"

لوهان که حس کرده بود فضا داره تغییر می کنه می دونست باید قبل از اینکه عمیق تر بشه تغیرش بده. سرش رو تکون داد و سعی کرد بازوش رو از دست سهون بیرون بکشه.

" اگه تو واقعا سعی داری احساساتت رو بروز بدی، عمل تاثیرش بیشتر از حرفه. نه؟ مخصوصا وقتی نمیخوای کلمات رو به زبون بیاری. تنها کاری که تو میکنی اینه که مطالب مختلف رو دو پهلو به زبون میاری و از من توقع داری به صورت خودکار متوجه بشم توی ذهن تو چی بوده. من یه پیشگو نیستم سهون نمیتونم ذهن تو رو بخونم!"

سهون پلک زد. مشتش دور بازوی شاهزاده آهسته آهسته شل شد:" تو نمیتونی تا این حد تابلو باشی لوهان."

سهون ناله ی خسته ای کرد و لب پایینی ش رو گاز گرفت و چشم هاش آروم پایین رو نگاه کرد.

لوهان دستش رو با شدت از مشت سهون جدا کرد:" تکلیفت رو با خودت مشخص کن. چه من تابلو باشم چه نه تو نمیتونی توقعی داشته باشی ... چون اگه تو واقعا دلت می خواست من چیزی رو بدونم مستقیم با کلمات بهم می گفتی... نه همیشه همینطور بوده."

لوهان با غم بزرگی توی دلش به راه افتاد. سهون چه توقعی داشت؟ اینکه بدون اینک به زبون بیاره لوهان افکارش رو بدونه؟ تازه، هیچوقت نمیشد مطمئن بود چیزی که لوهان برداشت کرده با چیزی که توی ذهن سهونه یکی باشن... لوهان فقط می خواست واضح و مستقیم بشنوه که سهون دوستش داره... نه کلماتی که میتونستن با دوستش داشتن هم معنی باشن....

" من دوستت دارم."

و این یکی واقعا صدای سهون بود که توی غار پیچید.

-

بکهیون لباس هاش رو مرتب کرد. از عرشه ی کشتی نگاهی به زاویه ی خورشید انداخت و ظاهر ساکت و آروم جزیره انداخت... انگار دیگه وقتش بود. به سمت غذاخوری رفت تا کیونگسو و بقیه رو طبق برنامه خبر کنه. هیچ چیز نباید بی هماهنگی انجام میشد.

-

" من دوستت دارم."

این واقعا صدای سهون بود که توی غار پیچید.

قدم های لوهان تو نصفه ی راه متوقف شد و قبل از اینکه بخاطر بر خورد پاش به یه سنگ بزرگ روی زمین بیفته خودش رو نگه داشت. ذهنش ناخداگاه داشت کلماتی که شنیده بود پس میزد. نه نه نه. این یه نوع وابستگی بود. عشق نبود. نمی تونست باشه.

Pirate Prince * Hunhan Ver.Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon