آلن

429 25 6
                                    

داشتم قدم میزدم اصلا حالم خوب نبود یهو سرم گیج رفت و افتادم نفسم بالا نمیومد بدنم داشت سوزن سوزن میشد نصفه شب بود و کسی تو اون کوچه ی تاریک نبود که کمکم کنه بارون شدیدی میومد سعی کردم بلند بشم ولی نتونستم انگار که به زمین دوخته شده بودم و نمی تونستم حرکت کنم سوزن سوزن ها شدید تر شد احساس میکردم که دارن با چاقو بدنم رو تیکه تیکه میکنن اصلا نمی تونستم کاری کنم...

یهو یه صدا شنیدم
:سللاممم
چشام و باز کردم و اولش چیزی نمیددم کم کم تار می دیدم بعد شفاف شد
فهمیدم که دیشب همونجا خوابم برده بود. بلند شدم نشستم دنبال صدا بودم پیداش نمی کردم کلافه شده بودم سعی کردم از رو زمین بلند شم
باران قطع شده بود آروم بلند شدم
لباسام خیس خالی بودن و داشت ازم اب میچکید ...

دوباره صدا رو شنیدم
:هی من این بالام
دختری رو دیدم که روی سقف کوتاه یکی از خونه خرابه های اون کوچه ی باریک نشسته بود ...
یه هودی گشاد پوشیده بود و موهاش تا بالی شونش بود چتری هاش هم یکم زیادی بلند بودن
گفتم:سلام
در جواب خندید منم اصلا نفهمیدم به چی میخنده تا اینکه گربه ای که رو کلم بود رو احساس کردم...

Manely
و

وت فاراموش ناشه•-•🔥☄

TamedWhere stories live. Discover now