نانسی

14 5 0
                                    

خانواده لیلی جن هایی بودن که در بدن گربه کنار لیلی زندگی میکردن لیلی ۱۱ تا گربه سیاه داشت و همشون عین هم بودن و فقط لیلی میتونست تشخیصشون بده
لیلی از بچگی با اونا زندگی میکرد و اون جن ها لیلی رو بزرگ کرده بودن و لیلی بخاطر قدر دانی از اونا اونارو به شکل گربه در اورد تا بتونن در دنیا راحت تر زندگی کنن و به اونا قول داد که همیشه از اونا مراقبت میکنه.
چارلی محکم زد پشت آلن،آلن داشت سرفه میکرد،قهوه پریده بود تو گلوش بعد از یکم سرفه کردن با صدای خش دار گفتچ: خوبم چارلی خوبم و دوباره سرفش گرفت

آلن_
بعد از چند دقیقه آروم شدم قهوه رو گذاشتم رو میز
یه نگاه به چارلی کردم میگما چارلی از نانسی چه خبر؟
چارلی_
نفسم قطع شد حالت تهوع اومد سراغم شروع کردم به لرزیدن از داخل حالم خیلی بد شده بود ولی نباید جلوی پشمک بروز میدادم با ارومی و خونسردیه فیک گفتم:چند روزه ازش خبر ندارم پشمک،آلن خوشش نمیاد بهش بگم پشمک ولی نمیتونم جلوی خودمو بگیرم از این کارم متنفره ولی مهم نیست
°

°°شب قبل°°°

داشتم میدویدم تا از دست نانسی فرار کنم نانسی یه خون آشام بود و خون ما دورگه ها خیلی شیرینه حتی ۱۰۰۰ ساله پیش مردم از خون دورگه های جادوگر شیطان دسر درست میکردن و حتی ~~~مینوشیدنش ~~~
نانسی:هی وایسا چارلی مگه نگفتی عاشق منی
در حال فرار کردن جواب دادم:اره گفتم
:من احتیاج به خون دارم میفهمی اینو؟نمیتونم جلوی وسوسمو بگیرم چارلی نمیتونم.

هنوز داشتم می دویدم واقعا ترسیده بودم
نانسی واقعا خون منو میخواست!
شروع کردم به سرزنش کردن خودم که چرا عاشق یه خون آشام شدم

دیگه واقعا نمیدونستم چیکار کنم تنها کاری که به ذهنم رسید تا بتونم جون خودم رو نجات بدم رو انجام دادم
یه پورتال باز کردم و نانسی رو توش زندانی کردم و سریع پرتاب رو بستم
ته پورتال به جایی مثل زیرزمین خطم میشد.

از ترس داشتم میلرزیدم ولی سریع خودمو جمعو جور کردم و سوار ماشین شدم و رفتم خونه تو راه به اهنگ مورد علاقم گوش دادم ولی حتی اون هم کمکی نکرد رسیدم خونه و سریع رفتم سمت یخچال یه باکس نوشیدنی اوردم بیرون رفتم سمت تلوزیون فیلم گذاشتم و همه نوشیدنی هارو خوردم الان دیگه حالم خیلی خوب بود بیخیال دنیا ولو شده بودم رو مبل ...

Manely

TamedWhere stories live. Discover now