شکنجه

7 1 9
                                    

۱۱:این دیوونه چش شد
نویسنده:و در حالی که لیلی حالش بده و آلن داره شکنجه میشه از هم دورنو کمکی از هیچکدومشون برای هم برنمیاد
۱۱:(لیلیو گذاشتم تو تخت)
ببخشید لیلی من نمیتونم اینجا بمونم
کلی کار دارم باید برم
(و رفت)
آلن:ولم کنید عوضیا
شیکازاکی:یه مشت داری بهش تزریق میکنه و کلی هم یکنه تو حلقش
و در این بین
آلن:آاااااااا (از گوش ودماغو دهنش خون میریخت و داد میزد)
یه هفته بعد
میساکه:حالا چیکار کنیم یه هفتست لیلی بیدار نشده و بدنش رنگ پریده تر و کبود تر میشه وااااای
پشمک:نمیدونم به نظرت آلن میتونه خوبش کنه؟
میساکه:حرفه اونو نزن دیگه اون رفته برم نمیگره اگه خدا بخاد این همه خاطره پاک کردم که دوباره با دستای خودم بیارم جلو چشاش اون کودنو
پشمک:باشه باشه پس بزار همبنجوری بمیره
میساکه:خفه شو
آلن:(کله بدنش زخمیه و هر روز با کلی دارو و تزریق بدونه بی حسی زجر میکشه و سر میکنه)(کلی خون از همه جاش میاد و همش گلاب به روتو ...... سیاه میکنه)
لیلی:(هر روز بد ترو بد کر میشه رنگ پریده تر و لاغر تر)
میساکه:(میره پیشه یه دکتره کار بلد و بهش توضیح میده چی شده)
دکتر:اون دوچاره اختلالاته ذهنی شده چون وقتی خاطره ها پاک میشه ممکنه با دیدنه عکسه اون فرد یا شنیدنه اسمش جرقه ای در ذهنش روشن شه و این جرقه مثله پریزی که خراب شده هی قطو وصل میشه و میرینه به کله بدنشو همه چیش کلا و هنوز که هنوزه دارویی برای این مشکل پیدا نشده
ولی نگران نباش با توکل به شیکازاکی شاید نجات پیدا کنه
میساکه:ممنون
(وقتی رفت بیرون اشک تو چشماش جمع میشه)اخه چرا
ان چه کاری بود من کردم
با دستای خودم
عزیز ترین کسمو کشتم
به جای اینکه اوضاعو بهتر کن بد تر کردم

TamedWhere stories live. Discover now