بغل

6 3 0
                                    

آلن:
نشسته بودم رو مبل تلوزیون روشن بود ولی نه من نه لیلی هیچ کدوممون توجهی بهش نداشتیم لیلی یه بسته دستش گرفته بود و داشت با دقت بهش نگاه میکرد ....انگار یکم حیرت زده شده بود،، ، دلم میخواست ازش بپرسم که توی بسته چیه بسته از کجا اومده چرا انقدر با حیرت داره بررسیش میکنه
،،،خب ولی جرعت پرسیدن هیچ کدوم رو نداشتم،،
بیخیالش شدم پاشدم وایسادم ...
_لیلی
_هاا
_دستشویی کجاس؟
_ته راه رو سمت راست ،،،
_آها مرسی
رفتم سمته راه رو سمت راست و یک در بود بازش کردم یهو کلی گربه پرید روم...
لیلی:وای ببخشید سمته چپ بود
لیلی سرخ شده بود ،،،،گفتم اشکال نداره گربه هارو از روم اوردم پایین خندم گرفته بود.. اخه این گربه ها خیلی پشمکی بودن رفتم سمت چپ در رو باز کردم وای خداروشکر این دیگه دستشویی بود رفتم تو....

لیلی:
هنوز داشتم به خطوط نگاه میکردم بعد تصمیم گرفتم یکم به چشام استراحت بدم تا کور نشم بسته رو گذاشتم تو جیبه هودیم گوشیمو برداشتم ساعت رو نگاه کردم ساعت ۷ صبح بود ،، ،،از خواب داشتم میمردم آروم چشامو بستم ...

آلن:
اومدم بیرون دستامو خشک کردم رفتم سمته کاناپه ای که لیلی و من روش نشسته بودیم ،،،، لیلی خوابیده بود ...
وای خدا این چرا انقدر کیوته چرا اخه اصلا مگه میشه
چراااااااا!!!! این داره منو دیوونه میکنه...
دستمامو گذاشتم رو سرم
آروم به خودم گفتم:

همش بخاطر اون الماسه

سرمو تکون دادم تا فکره لیلی از سرم بره بیرون
...ولی مثله ادامس به مغزم چسبیده بود ااااا بیخیال اصن یه نگاه به لیلی انداختم
کیوت تر شد ×_×
انگار رسما قصد داشت منو بکشه...رفتم نشستم کنارش یهو خودشو انداخت روم و بغلم کرد...
انقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم حتی نفس بکشم ولی ...ولی بغلش آرومم کرد یه احساسی داشت یه احساسه خوب این احساس رو دوست داشتم منم بغلش کردم آروم گفتم:

اگه فرصتش رو دارم تا بدون وقفه نگاهت کنم بدون هیچ حرفی ترجیح میدم که خواب رو بیخیال بشم...

بهش نگاه کردم داشت لپش رو میمالید به سینم یه لبخند از ته دل اومد رو لبم ...
غذا داشت روشن میشد ولی لیلی تازه خوابیده بود
لیلی رو بلند کردم تو بغلم بردم گذاشتمش رو تختش پتو رو کشیدم روش بالشتش رو صاف کردم بهش نگاه کردم ...کیوتی خوابیده بود ، ، ،
رفتم رو کاناپه دراز کشیدم روم نمی شد برم پیشش بخوابم چشامو بستم که یهو یه صدا گفت :

_آلن
_بعله
_میشه بیای پیشم بخوابی؟
_:سرخ شدم نفسم داشت قطع میشد با تته پته گفتم اوه باشه لیلی...
رفتم سمته تخت رفتم زیر پتو بهش نگاه کردم الان خوشحال بود این منم خوشحال کرد یه نگاه بهم کرد دوباره بغلم کرد ...وای دوباره اون حسه بینظیر منم،،، بغلش کردم...

TamedWhere stories live. Discover now