صفر

19 5 0
                                    

وقتی شلوار رو عوض کردم تو اتاق لی لی رو دیدم که لای پتو عین بید می لرزید جلو رفتم پتو رو از شانه اش برداشتم گفتم :چی شد ؟

با من و من گفت : تو پشت پنجره بودی خودت ! گفتم : من که داشتم تلویزیون می دیدم گفت : عین خودت بود عین خودت ! گفتم : حتما خیالاتی شدی ! گفت :می رم چایی

بیارم از در که خارج شد یک دفعه پنجره باز شد و نوری چشمک زد دم پنجره رفتم و به دور دست نگاه کردم که یک دفعه برادر دیوونم رو دیده ام و آن پری که با هم لب

پنجره نشسته بودند و به لی لی می خندیدند گفتم: بس کنید پاشید برید چرا اینجایید دیدید چقدر ترسیده بود فکر کرد من بودم ! پری گفت: باش می رم ولی دستیاران همیشه پیشت هستن! مواظب باش و دو تایی شروع به فرار کردن کردند و به سرعت دویدند
لی لی جلوی تلویزیون نشسته بود و چایی می خورد انگار چشم هاش داشتن می افتادن بیرون بهش گفتم :انقدر نترس داداش دیوونه ی من بود ! گفت نترسیدم

و خیلی شیرین خندید وقتی می خندید لیوان از دستش سر خورد و روی پام ریخت خیلی داغ بود اما لبخندم رو حفظ کردم انگار اتفاقی نیافته باشه

تا تلفن زنگ خورد لی لی خوابش برده بود پس من جواب دادم یکی بود که صدای سردی داشت گفت : لی لی پاشو بیا اینجا گفتم :ها من لی لی نیستم و اون قطع کرد

خواستم شماره رو چک کنم اما شماره نداشت و فقط یک 0 بود دوباره تماس گرفتم یکی گفت :جهنمی هستید یا بهشتی منم گفتم بهشتی !

گفت :طبقه چندم بهشت ! الکی گفتم ششم و من رو به یکی وصل کردن صدای خیلی شیرینی بود که نمی دونستم کیه و چند سالشه گفتم :سلام کوچولو چند سالته !

گفت : به طور دقیق دویست شصت و پنج و خوردی گفتم :اهوی منم ۲۷۸ سالمه 😐 دروغ گفته بودم ولی حالا می خواستم

از کار لی لی سر در بیارم وقتی لی لی بیدار شد گفتم :یکی زنگ زده بود گفت :میدونی شمارش چند بود گفتم :صفر! سرخ شد انگار از راز بزرگی که به اون تعلق داشت رو فهمیده بودم گفتم:

عیبی نداره خب منم چند رگه ام یعنی یه جوری که مامان بابام هم دورگه آن یعنی من حاصل جادوگر و شیطان و فرشته و کلی از اینام ! نفس راحتی کشید که انگار خستگی اش در رفته ولی دوست داشتم بیشتر و دقیق تر بدونم اما هنوز وقتش نبود

Helia
این یه هلیا دیگس🗣

ووت فراموش نشهههههه

TamedWhere stories live. Discover now