سیاهی

3 1 0
                                    

چشماشو باز کردم
از پشت بومه هتل برعکس آویزان شده بودم و تو هوا وول وول میخوردم...
هتل ۲۳ طبقه بود و من الان با به طناب که به پام ولی شده بود تو هوا معلق بودم و چیزه زیادی نمیدیدم که یهو همه جا سیاه شد و همه چیز از بین رفت...
الان دیگه حتی نمیدونستم از چی اویزونم انگار توی یه مکعب سیاه و خالی بودن سعی کردم بالا رو نگاه کنم سره طنابی که منو رو هوا نگه داشته بود رو هوا ول بود انگار از چیزی آویزان بود ولی چیزی اینجا نبود
تا چشم کار میکرد سیاهی و سیاه....ی...
یه صدایی شنیدم
تپ تپ تپ تپ ...صدای پا بود صدا با هر تپ نزدیک تر میشد
تپ تپ تپ تپ....سلام پسرم...
صدا پیچید و انعکاسش برگشت
چون برعکس از پام اویزون بودم چیزی نمیدیدم ولی بعد از چند ثانیه که این تپ تپ ها نزدیک شد صاحب صدایی که که سلام پسرم رو دیدم...
اون خیلی زیبا بود
پیراهن مشکیه براق و خیلی کوتاه پوشیده بود ولی پشت لباسش تا چندین متر پشتش کشیده میشد پوستش به سفیدیه برف بود و موهاش انقدر بلند بود که همراه دنباله ی پیراهنش رو زمین کشیده میشد موهاش مشکی و صاف بود و کفش های پاشنه بلندش
صدای تپ تپشون تا شهر ها اونور تر هم شنیده میشد

دوباره گفت :سلام پسرم...

:مامان؟

:اوه آلن تو منو یادت میاد؟
یه لبخند شیطانی زد...
و ادامه داد:
آلن اون الماس بزرگ رو تا وقتی که خودت اجازه ندی نمتیونین درش بیاریم...
یادت میاد اون حس رو؟حسه تبدیل شدن...یادنه چقدر لذت بخش بود؟یادته؟دلت دوباره اونو نمیخواد...؟

بلند داد زدم بس کنننننن!!!
صدام به کلفتی و خشکیه درخت بود ...
بلند تر داد زدم خفه شووووووو   ووووو ووو

:وای آلن...آدم شده مامانش داد نمی زنه...
داشتم نگاهش میکردم که یهو انگشتش رو برد توی دهنش دندانش رو فرو کرد توش و خون فواره زد ازش
شروع کرد به لیس زدنه انگشتش خونش سیاه بود
خون سیاه از لباش جاری شد هنوز داشت انگشتش رو لیس میزد ...

TamedWhere stories live. Discover now