should I?

393 61 11
                                    

اون زمانی که نامجون فهمیده بود جونگکوک سال پایینی رشته خودشه با لبخند بزرگی ازش خواسته بود که اگر تو مسئله ایی به مشکل خورد باهاش درمیون بذاره.. خب جونگکوک قبول کرده بود اما فکر نمی‌کرد نامجون ازش بخواد به اتاقش بره تا راجع یه مسئله ی غیر درسی صحبت کنن
اوکی اون حتی با مسائل تحصیلی کوک هم نمیتونست کار جدیی داشته باشه.. خبری بود؟
در اتاق رو زد و منتظر موند تا نامجون در رو باز کنه
_ جونگکوک اینجایی!
نامجون با هیجان اعلام کرد و کوک از این اشتیاقش خوشش میومد.. نامجون تو هر زمینه ایی آدم مشتاقی بنظر می‌رسید و تلاششو میکرد بهترینش رو ارائه بده و این جدا از بامزگی خاصی که داشت کوک رو سمت صمیمیت بیشتر باهاش هول میداد
_ سلام..
آروم وارد اتاق شد و با دیدن چهره ی آشنایی که روی یکی از تخت ها نشسته بود، قیافش وا رفت
_ هی جونگکوک. حالت چطوره؟
_ خوبم...
چشم غره محوی رفت و یادش اومد که زیادی داره بی ادب بنظر میاد
_ تو چطوری؟
_ خوبم.
تهیونگ کوتاه جواب داد و رو تخت لم داد
_ خب.. چرا اینجاییم؟
تهیونگ پرسید و چشمهای جونگکوک درشت شد
_ هم اتاقی نیستید؟
_ هستیم در اصل میخواستم بپرسم تو چرا اینجایی..
تهیونگ با خنده گفت و نامجون کنارش نشست
_ خب گایز.. اصل ماجرا برنامه ی قبل از تعطیلاته!
جونگکوک لباشو غنچه کرد و با دست به تهیونگ اشاره کوتاهی کرد
_ این وظیفه ی اونا نیست؟
تهیونگ معذب دستی پشت گردنش کشید و ترجیح داد موبایلش رو دستش بگیره
_ مسئله اینه که چندتا برنامه ی مختلف هست و خب تایم زیادی نداریم.. قبل از ساعت نه شب باید سر و ته همه چی هم بیاد و این فقط یه بخش نیست
تهیونگ کوتاه نگاهشو از موبایلش گرفت و به نیم رخ نامجون داد
_ نه؟ اونا قراره قبل از رفتن به خونه هاشون مهمونی بگیرن. بنوشن و برقصن.. نمی‌دونم هرچیزی که توش سخنرانی های کسل کننده نباشه؟ بهرحال سعی کنی تا هفت جمعش کنی بچه ها هم راضی ترن.
تهیونگ دوباره سرشو تو موبایلش کرد و اینبار نوبت جونگکوک بود که حرف بزنه
_ مجبوریم جوری انجامش بدیم که همه رو صندلی هاشون بخوابن؟ بهرحال اونا دنبال خوش گذرونی ان پس نمیشه یکم فانش کرد؟
_ اینجا باشگاه نیست پسر.. باید جوری باشه که مسئولین کالج بیشتر راضی باشن. کسی که داره ساپورت می‌کنه بچه ها نیستن.
تهیونگ و جونگکوک قصدی واسه مخالفت نداشتن اما هر کدوم با عقیده خودشون حرفشون رو میزدن
_ اما این واسه اونا اجرا نمیشه. پس برای چی آخرش منتش سر ما میاد؟
_ چون باید یه چیزی باشه. اما اینکه چجوری باشه تصمیم ما نیست.. بعد از اونا میریم به کارهای خودمون میرسیم کی اهمیت میده دو سه ساعت قبل از مهمونی ها چرت بزنیم؟
نامجون ترجیح داد بحث اون دوتا رو کات کنه و قبل از حرف زدن گلوشو صاف کرد
_ اوکی پسرا پسرا.. من با جونگکوک موافقم اما محدودیت های تهیونگ هم درستن. بهرحال من تا الان برنامم یکم ساده تر بود ولی گیج شدم.
جونگکوک شونه بالا انداخت و کمی روی تخت بدنش رو عقب کشید
_ در آخر همش تصمیم توعه ولی اگه کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم.
بعد از جمله ی جونگکوک حدود یک ساعت دیگه جمله رد و بدل شد تا به یه نتیجه ثابت رسیدن
موقع خروج از اتاق خداحافظی کوتاهی کرد و سمت اتاقش راه افتاد. خودشو برای یه دوش آب گرم آماده کرد و با بی میلی برای خواب آماده شد

...

دستشو زیر چونش زده بود و پلک های نصفه نیمه میزد
هیچی از توضیحات استادش نمی‌فهمید فقط مطمئن بود که این آخرین کلاس امروزشه.
_ کوک خوابیدی؟
زمزمه ی همکلاسیش دم گوشش باعث شد تو جاش بپره و خمیازه ایی با دهن بسته بکشه
_ آره.. نه! نه.. بیدارم.
دختر کنار دستش آروم خندید و سر جونگکوک رو روی میز هول داد
_ بخواب پسر
زمزمه کرد و کتف جونگکوک رو نوازش کرد
_ نه.. باید برم.. همم..
_ کجا بری؟
_ بخوابم...
جنی خنده ی آروم دیگه ایی کرد و دستشو از روی کتف جونگکوک برداشت
_ بخواب کسی کاری باهات نداره که.
_ استاد..
_ فقط بخواب چقدر حرف میزنی!
این دفعه سوم تو این هفته بود که داشت سر کلاساش می‌خوابید. ولی کی اهمیت می‌داد؟ ذهنش به هیچی جز خواب راحت فکر نمی‌کرد
نمیدونست چقدر پلکاش بسته بوده اما با تکون های ریز بدنش آروم سرشو بلند کرد
_ هی پسر کلاس تموم شد. پاشو برو اتاقت بخواب
جونگکوک خمیازه کشان از جاش بلند شد و بدنشو کشید
_ باز از درس عقب میمونم.. و جزوه ندارم
_ از رو جزوم برات کپی میکنم. غروب میتونی بیایی بگیری؟
حین جمع کردن وسایلش خندید و نچ کرد
_ فقط جزوتو بهم بده.. خودم مینویسم میارم
_ می‌دونی انجامش نمیدی! فقط الکی می‌بری و میاریش.. خودم مینویسم.
جنی با خنده و لحنی که سعی میکرد سرزنشگر باشه گفت و کولشو روی شونش انداخت
_‌گفته بودم چقدر دوست دارم؟
_ آره اونبار که تکلیفت رو برات کامل کردم اعلام کردی عاشقمی.
_ داغ بودم یچیزی گفتم..
جونگکوک با لحن پشیمونی گفت و جنی با حرص سمتش رفت
_ فقط کار داری دوستم داری مرتیکه؟
_ نه نه عزیزم توجه کن من کلا دوست دارم فقط مو

قعی که داری کارامو کامل می‌کنی جذاب تری!
درحالی که سعی میکرد ضربات کیف دختر رو مهار کنه گفت و خندید
_ از این به بعد که کارای منم کردی بهت میگم بچه پررو!
_ فعلا جزومو بنویس تا بهش فکر کنم..
_ جئون جونگکوک!!
بعد از شوخی و جیغ و دادی که تو کلاس راه انداختن و توسط دوستاشون جدا شدن به محوطه رفتن تا قبل از برگشتن به اتاقاشون برای استراحت کمی با هم وقت بگذرونن.
_ هی اون رفیقت نی؟
با اشاره ی سر سوبین سر چرخوند و شونه بالا انداخت
_ هست..
بهرحال همه اون و اکیپی که توسط هوسوک بینشون رفته بود رو با هم دیده بودن و جونگکوک چه خوشش میومد و چه نه یه دوست محسوب میشد
_ دختره کیه؟
_ چرا من باید بدونم دختره کیه؟
حین کش رفتن اسنک از سِری گفت و دهنشو پر کرد
_ آخه تهیونگ رو زیاد باهات دیدم.. دختره رو نه..
_ دوستا دوستای مشترک زیادی ندارن میدونی؟
جواب جنی رو داد و روی پای سوبین ولو شد
نیمکت کمی سرد بود ولی باعث نمیشد بخواد بلند شه
_ من جی‌یون رو میشناسم.. اما فقط به اسم.. یکم عجیبه.
با حرف سِری پلکاشو بست و هوف کشید
_ بچه ها حرف قشنگ تری...
_ خود کیم کم عجیبه؟ بهم میان.
_ گااایز! خفه شید!
جونگکوک بین بحث جدی تحلیل روابط کیم تهیونگ پرید و باعث شد سه جفت چشم اطرافش درشت شن
_ لطفا.. خوابم میاد..
_ برو گمشو همش خوابی!
سوبین اعتراض کرد اما جنی بازوشو گرفت و مجبورش کرد آروم بشینه
_ بخواب کوک.. سوبین اذیتش نکن..
صدای هوف محوی شنید ولی خواب بهش غلبه کرد و رسما از هوش رفت

🌰
I don't trust the thoughts that come inside my head
I don't trust this thing that beats inside my chest

خودتی:/

Love y'all❤

Wierd StarWhere stories live. Discover now