با جنی قرار گذاشته بود تا با هم به بوسان برگردن.
جوری که از دبیرستان همیشه بهم چسبیده بودن باعث میشد جونگکوک دلگرم شه. هیچوقت دوست نداشت احساس تنهایی مطلق کنه و اتفاقات پیرامونش تاثیر زیادی روی این حس داشتن.
:" لطفا خواب نمون. قطار راس ساعت هشت حرکت میکنه پس باید هفت و نیم اونجا باشیم اوکی؟" جنی با تاکید حرف میزد و این نشون میداد از همیشه خواب موندن جونگکوک عاصی شده. :" اوکی دیگه. هفت و نیم پامیشم."
:" عقب مونده میگم هفت و نیم اونجا باشیم!" جنی با حرص تو سر جونگکوک زده بود و باعث شده بود صورتش رو جمع کنه. :" آها.. آره.. هفت.."
:" شش!"
:" شش و نیم.." با دیدن اصرار جونگکوک به همون نیم ساعت چیزی نگفت و قاشق بعدی رو توی دهنش گذاشت.
تو اتاق جنی بین دوتا تخت نشسته بودن، درحال خوردن ناهار بودن و قرار فردا رو تنظیم میکردن که جنی با دیدن بازی بازی کردن جونگکوک با غذا با لپ های پر اخم کرد :" با غذا لاس میزنی؟ بخور دیگه!"
:" گشنه نیستم."
:" گشنه نیستی یا رژیمی باز؟"
:" گشنه نیستم.. باز..!" جنی نفس عمیقی کشید و بشقاب جونگکوک رو حتی جلوتر هول داد.
:" بخور با من بحث نکن. نمیفهمم چرا اینقدر علاقه داری خودتو کوچیک نگه داری." با حرف جنی خندید و نیم نگاه کوتاهی به صورت بامزه دختر انداخت. :" فقط علاقه ایی به زیادی چاق شدن ندارم."
:" چاق نیستی."
:" میشم.." جنی میدونست قرار نیست بتونه جونگکوک رو تو این مورد راضی کنه. اینکه برای چی اینقدر به این مسئله اهمیت میداد رو فقط خودشون درک میکردن و مطمئنا اگر جنی شاهد اذیت هاش نبود تا حالا خفه اش کرده بود تا با اسکلت شدنش زیر خاک به وزن ایده آلش برسه.
:" خیلی به خودت سخت میگیری. گورباباشون.. هیچ کدوم دیگه اینجا نیستن و مطمئن باش حتی اگه صد و چهل کیلو هم بشی قرار نیست از دوست بودن باهات دست بردارم."
:" ترجیح میدم باهات دوست نباشم تا اینکه صد و چهل کیلو بشم!" جونگکوک با خنده گفت و لحن شوخش جنی رو هم به خنده انداخت.
:" بخور... نیستم شام رو بکنم تو حلقومت." با لحن جدی جنی تصمیم گرفت زیاد حرصش نده و اون وعده رو به خودش آوانس بده. بهرحال با یه ناهار چاق نمیشد و حتی معده داغونش از هضم غذای اضافه تر از ظرفیتش عاجز بود.
یکی از دلایلی که به جنی نزدیک شده بود مربوط به همین قضایا بود. بعد از انتقالی و ورود به مدرسه جدید همه چی مقداری سخت شده بود و جنی تنها کسی بود که وقتی جملاتی مثل "وزنت چقدره؟"، "چرا رژیم نمیگیری؟"، "از کجا لباس پیدا میکنی؟" بهش گفته میشد، میپرید وسط و در کمال پررویی با یه "به شما چه ربطی داره؟" جونگکوک رو میکشید و با خودش میبرد.
حتی وقتی جونگکوک براش تعریف میکرد که چجوری از سمت پدرش و زنش برای وزنش حرف شنیده، جنی با بیخیال ترین حالت فحش رو به تمام آبا و اجداد جونگکوک میکشید و با رسیدن به خودش به چنین پیشنهاداتی میرسید "توی کله پوک هم اگه خیلی برات مهمه چی میگن میتونی سرتو بذاری بمیری!".
درسته یکم خشن برخورد میکرد اما همین که سعیشو میکرد؛ نسبت به تمام آدم ها توی زندگی جونگکوک زیادی هم بود.
:" پس الان برو یه دوش بگیر و وسایلت رو کامل جمع کن. لطفا زود بخواب. قبل از اینکه حاضر شم بهت زنگ میزنم تا جا نمونی اما خواهشا مجبورم نکن بابت بیدار کردنت پاشم بیام یه ساختمون دیگه." جونگکوک با خنده سر تکون میداد و در آخر حرف های جنی دست کوتاهی به شونه اش کشید. :" چشم مامان. میبینمت."
:" و اینکه خودت به هیچ جام نیستی! فقط نمیخوام تو قطار تنها باشم!" پشت سر جونگکوک با لحن خنثی ایی گفت و در رو بست.
میدونست این مدل حرف زدن جنی صرفا از سر عادته و ازش ممنون بود که وسط مسائل اجتماعیش یکی رو داره که بتونه روش حساب کنه. جنی دوست خوبی براش بود. درسته گاها گاف دادن هاش در مورد احساساتی که نسبت به جونگکوک داره کمی پسر رو مردد میکرد که ادامه دادن اون دوستی درسته یا نه؟ اما همینکه جنی حتی یک بار هم به زبون نیاورده بود یا همه سعی اش بر دوست خوبی موندن بود براش قابل تحسین بود. اگر گاهی زیاده روی های ناخودآگاهش رو نمیدید زیاد اهمیت نمیداد اما خود جنی هم میدونست گه گداری در مورد روابطشون به جاده خاکی میزنه.
با رسیدن به اتاق و دیدن جای خالی وسایل تهیونگ اخم ریزی کرد و سمت میز و کشوی تهیونگ رفت. با چک کردن فضای کاملا خالی توی هر کشویی که بیرون میکشید حرکت دست هاش آهسته تر میشدن تا جایی که کشوی آخر رو نبست و صاف ایستاد.
:" قبلا مردم از همدیگه خداحافظی میکردن. مرتیکه عوضی.. همیشه میدونستم شعور نداری ولی اینکه اصرار داری اثباتش کنی برام خیلی جالبه!" با حرص حین در آوردن لباس هاش برای خودش غر میزد و حتی برای برداشتن لباس تمیز از توی کشو تا رفتن توی حمام با تمام توان و امکانات تا میتونست در و تخته ها رو به هم کوبید و حتی زیر دوش دست از نق زدن در مورد بیشعوری کیم تهیونگ نکشید.
با دراومدن از حمام و دیدن هیبتی که روی تختش نشسته بود رسما جیغ زد و به در چسبید. :" داری چه غلطی میکنی؟!" تهیونگ که با صدای بلند و سوال بی مورد جونگکوک متعجب شده بود، شونه بالا انداخت و صداشو تو گلوش صاف کرد. :" خب.. نشستم. اتاقمه اینجا." با لحن گیجی که نمیدونست مرتکب اشتباه شده یا جونگکوک الکی ریکشن نشون داده گفت و تند تند پلک زد.
:" خودم میدونم! میگم تویی که تا لباس هات رو جمع کردی تشریف بردی الان اینجا نشستی که فقط منو سکته بدی؟" با جدا شدن از در ریز ریز غر زد و تا جلوی میز تهیونگ رفت تا لباس هاشو برداره.
:" از کجا میدونی لباس هام رو جمع کردم؟" لحن تهیونگ کمی خنده داشت و جونگکوک که از اول هم میدونست گشتن فضای شخصی ملت کار قشنگی نیست برگشت تا کشوی باز مونده رو با پاش ببنده اما در عین ناباوری و تاسف کشو بسته بود.
مطمئن بود که هیچ عجل معلقی نمیاد توی اتاق تا کشوی لباس های تهیونگ رو مرتب کنه و بره پس مثل روز روشن بود چرا تهیونگ نتونسته بود خنده رو توی لحنش پنهان کنه.
:" بهرحال... پس چرا اینجایی الان؟" سعی کرد با برگردوندن بحث سمت جریان اولیه حداقل ذهن خودش رو از موقعیت پیش اومده منحرف کنه و لباس هاشو زیر بغلش زد تا تن پوش رو توی تنش مرتب کنه.
:" فردا ظهر میرم. وسایلم رو گذاشتم تو ماشین. نمیخواستم به لحظه آخر بکشه همه کارام. الان فقط یه دست لباس عوض میکنم تشریف میبرم." با تقلید لحن جونگکوک گفت و آروم روی تخت دراز کشید.
:" ماشین داری؟"
:"من؟ نه بابا. با دوست هام میرم." در مقابل لحن متعجب جونگکوک گفت و چشم هاشو بست.
پسر کوچیکتر بدون توجه به حالتی که تهیونگ احتمالا برای راحت بودنش گرفته بود سمت حمام برگشت تا لباس هاشو همونجا بپوشه. تو دلش خدا رو شکر میکرد که حین شستن کف شامپو از روی سرش فحش دادن به تهیونگ رو تموم کرده، دوست نداشت این احتمال رو بده که البته اگه همون موقع هم دیر نبوده باشه...
.
:" خیلی یبسی..." جونگکوک بی مقدمه رو به تهیونگی که تو جاش دراز کشیده بود و گوشیش رو بالا پایین میکرد گفت و لبه تخت خودش نشست.
:" میدونم." تهیونگ با لحن خنثی ایی جواب داد و خمیازه کوتاهی کشید.
:" از چیه تو خوشم میاد؟"
:" منم نمیدونم." با خنده جواب جونگکوک رو داد و بعد از قفل کردن صفحه موبایلش، اونو کنار بالشتش گذاشت. روی پهلوش چرخید و با ستون کردن دستش زیر سرش، به پسر کوچیک تر زل زد :" مشکل چیه؟"
:" مشکل؟"
:" اوهوم.. میخوای چیزی بگی؟ انگار تو فکری." اینکه تهیونگ به حالتش توجه کرده بود براش زیادی شیرین بود؛ در حقیقت جونگکوک با کوچیکترین توجه تهیونگ قند تو دلش آب میشد و خوشش نمیومد بهش اعتراف کنه، اما پیش خودش حقیقت رو قبول کرده بود. :" آره میخواستم.. یه چیزی بگم.."
:" خب؟"
:" از صحبت آخرمون... یه چیزی رفته رو مخم." تهیونگ دقیق یادش نمیومد کدوم صحبت چه چیزی رو روی نرو جونگکوک برده اما قطعا گوش میداد تا بفهمه.
از سمت دیگه جونگکوک فقط و فقط به یک چیز فکر میکرد "چرا تهیونگ به علاقه بقیه اعتماد نمیکنه؟"
:" بذار نشونت بدم."
:" چی رو؟" در جواب لحن مطمئن اما اروم پسر روبروش، با تعجب زمزمه کرد و کمی خودشو بالا کشید.
:" اینکه دوست داشتن بقیه، قبول علاقشون، روابطشون... بذار نشونت بدم اینا هیچکدوم اونقدر که تو مغزت گنده ان سخت نیستن." تهیونگ با نیشخند محوی دوباره تو جاش دراز کشید و موبایلش رو برداشت :" من هیچوقت نگفتم گنده یا سخته. فقط من خودمو درگیرش نمیکنم. مهم تر از همه نمیخوام به کسی آسیب بزنم پس فاصلمو حفظ میکنم.. نمونه کسایی که دور من آسیب دیدن کم نیستن پس توام حواست به خودت باشه فقط." با تموم شدن حرف های تهیونگ، جونگکوک از روی تخت پاشد و موبایل پسر بزرگتر رو از دستش کشید.
:" دارم باهات حرف میزنم به من گوش کن!" بدون اینکه اجازه بده تهیونگ حرفی بزنه، صفحه موبایل رو خاموش کرد و کنار تخت تهیونگ رو پا نشست تا ادامه بده :" حتی آسیب زننده هم نیستی."
:" تو چی میدونی؟" تهیونگ به مسخره پرسید و خواست موبایلش رو برداره که دست جونگکوک، مچش رو چسبید :" میدونم داری به خودت سخت میگیری. برای چی از خودت دریغ میکنی؟"
:" من چیزی رو از خودم دریغ نمیکنم."
:" چرا فرصتش رو نمیدی؟"
:" وقت تلف کردنه."
:" بذار وقتم رو برای تو تلف کنم."
:" بچه ایی واقعا... به جاش وقتت رو بذار درس بخون."
:" یا کیم تهیونگ یکم شل کن! راه بده دیگه..." جونگکوک مچ تهیونگ رو به ضرب ول کرد و نق زد :" گفتم فقط یه مدت، راه بده نشونت بدم... بعدش میرم از زندگیت یجور که حس کنی هیچوقت نبودم." تهیونگ درک نمیکرد چرا جونگکوک اینقدر اصرار میکنه. و حتی درک نمیکرد دقیقا برای چه هدفی باید باهاش بحث کنه، فقط میدونست که توضیح دادن افکارش برای جونگکوک، دارن سخت میشن.
:" نمیخوام تو از زندگیم بری.. همچین حرفی زدم؟ فقط علاقه ایی ندارم چیزی رو جلو ببرم." با دستی که از دست جونگکوک خلاص شده بود موبایلش رو برداشت و تو جاش لش کرد.
:" اصلا شل نمیکنی نه؟" تهیونگ ترجیح داد سکوت کنه و نیم نگاه کوتاهی رو با "اوم" محوی تحویل جونگکوک بده.
نه که قصد خاصی داشته باشه، فقط نمیخواست بحث کنه.
:" یبس..." زیر لب نق زد و سمت تختش برگشت تا توی جاش دراز بکشه.
تهیونگ هم ترجیح میداد خودشو به نشنیدن بزنه. نه که نادیده گرفته باشه، فقط حرفی برای گفتن نداشت.🌰
خودتی :)Love y'all ❤
CZYTASZ
Wierd Star
Fanfiction_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه