شب قبل به هر بدبختی میتونست کمی استراحت کرده بود تا امروز به خوبی کمک کنه.. حالا نشسته بود و مشغول چک کردن صحنه از همون فاصله بود
و کیم تهیونگ تنها آدمی بود که بدون اینکه خروپف کنه داشت جونگکوک رو وسوسه میکرد دهنشو جر بده چون محض رضای خدا اومده بودن کار کنن یا چی؟
از قصد موقع پا رو پا انداختن به پای تهیونگ کوبید و تکونش رو نادیده گرفت. البته تا وقتی که بعد از کوتاه وول زدنش فارغ از دنیا به ادامه خوابش رسید.
جونگکوک مطمئن بود اگه نفس هاش واضح نبودن امکان داشت یه نئشکش خبر کنه._ جونگکوک..
دست نامجون از ردیف عقب رو شونش نشست و توجهش رو جلب کرد
دنبال اشارش از جاش بلند شد و از ردیف صندلی ها فاصله بگیره_ وقت نداریم کوک میشه برای سخنرانی آخر، تایم کمتری رو پر کنیم؟
جونگکوک پوکر به صورت نامجون خیره شد و با حرص به تهیونگ خواب اشاره کرد
_ این وظیفه ی اون نیست؟
_ چرا و قطعا باهاش هماهنگ میکنم الان فقط میخوام یه چیز کلی دستم باشه تا بقیه ی..
_ فقط بیدارش کن!
نامجون لحن حرصیشو درک نمیکرد اما تجربه بهش ثابت کرده بود وقتی حرف از تهیونگ میشه ریکشن خوبی از طرف جونگکوک دریافت نمیکنه
_ هانی؟ دلم نمیاد.. نمیشه فقط کمک..
_ من دلم میاد!
بی توجه حرف نامجون رو برید و سمت پسر دیگه راه افتاد
_ میشه بپرسم داری چیکار میکنی؟!
تهیونگ که شونش رسما داشت توسط جونگکوک کنده میشد تو جاش پرید و سرشو سمت پسر کوچیکتر چرخوند
_ ببخشید نفهمیدم کی خوابم برد..
_ بخشیدم. حالا لطف کن بلند شو به کارا برس اگر استراحتت مخدوش نمیشه.
_ کار؟ چیشده؟
نامجون جلو رفت و آروم سینه جونگکوک رو هول داد
_ بیا ببین در مورد سخنرانی...
به ادامه ی حرف نامجون گوش نکرد و با چشم غره حرصیی به تهیونگ ازشون فاصله گرفت
روی یکی از صندلی ها ولو شد و خمیازه کوتاهی کشید_ لعنتی الان نه..
نق آرومی زد و پلکاشو بزور از هم باز نگه داشت و به سقف خیره شد
صدای نامجون که اسمش رو میگفت رو میشنید اما متوجه شد برای چرخیدن سمتش زیادی بی حس شده. بدنش سنگین بود و پلکاش تقریبا داشتن بسته میشدن.
سایه ی هیکلی که بهش نزدیک میشد رو تشخیص داد و حتی میخواست با چنگ زدن بهش بهش بفهمونه نمیتونه جوابش رو بده.
بعد از چنگ زدن های بی نتیجه پلکاشو از هم فاصله داد و صورت کسی رو سرش پایین اومد
اون باید نامجون می بود ولی مطمئن بود اون لحظه با تهیونگ هم کنار میومد.
موهای بلند و تیره ی دختر صورتش رو مور مور میکردن و سرمای دور گلوش زیادی وحشت زدش میکردن. از فشار دست سردش به خس خس افتاده بود و حتی نمیتونست سرفه کنه.
سرش گیج میرفت و مطمئن بود که امیدی به رسیدن کسی نداره اما ناگهانی راه نفساش باز شدن و پلکاشو به ضرب از هم فاصله داد.
اون موهای عجیب توی صورتش نبودن و آخرین موجود زنده ی نزدیک بهش اونقدری نزدیک نبود که راه نفساشو ببنده.
سرش رو بلند کرد و اطرافشو چک کرد. نامجون و تهیونگ مشغول هم بودن. و بقیه سرشون به کار خودشون...
STAI LEGGENDO
Wierd Star
Fanfiction_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه