فکرش رو نمیکرد وقتی به جنی گفته "رسیدیم بیدارم کن." دقیقا وقتی بهوش بیاد که توی تاکسی نشسته و تو مسیر خونه است.
درسته که جنی حواسش به خواب و خوراک جونگکوک بود اما معمولا آدم پرجنب و جوشی بود و جونگکوک نمیدونست چجوری کل راه رو بغل یه جنازه اروم نشسته.
:" مرسی گذاشتی استراحت کنم." اما جنی انگار انتظار شنیدن اون جمله رو نداشت. حداقل خنده ی شیطانیش نشون میداد خیلی هم آروم ننشسته :" قابلی نداشت. بهرحال سرمو گرم کردم."
:" با چی؟" جنی ترجیح داد به جای استفاده از کلمات دوباره بخنده و جونگکوک مطمئن بود به زودی گندش درمیاد که چی رو انگولک کرده پس بیخیال سوال پیچ کردن شد و نگاهش رو به بیرون پنجره ماشین داد.
دنبال کردن مسیر آسفالت وقتی که روش در حال حرکت بود به روانش حس خاصی میداد. باعث میشد تمام دنیا راکد و بی معنی بنظر برسه. تنها چیزی که به چشم میومد خاکستری مواجی بود که مغزش رو گول میزد تا باور کنه یه مایع تیره روی زمین ریخته شده و جونگکوک مثل کاپیتان روی عرشه از منظره لذت میبره. منظره ی مایع خاکستری تیره و آسمون سیاه شب، گاها با همراهی درخت هایی که نامرتب توی مسیر چیده شده بودن تا خونه همراهیش کردن.
:" برای بار هزارم میگم. جرئت نکن فردا بهم زنگ بزنی." بعد از درآوردن چمدونش از صندوق عقب ماشین با لحن سنگینی گفت و باعث شد جنی رو هوا دست تکون بده :" واقعا فکر میکنی اینقدر آدم مهمی هستی که کله ی سحر پاشم زنگ بزنم بهت؟"
:" معده ی سحرم زنگ نزن!" بعد از بستن در صندوق گفت و با دختر خسته ی کنارش خداحافظی کرد تا توی ماشین برگرده و سمت خونه ی خودش بره.
بعد از خارج شدن ماشین از دیدش، سمت خونه برگشت و ترجیح داد به جای استفاده از کلید هاش در بزنه. شاید احتیاج داشت یه استقبالی ازش بشه.
اما اصلا انتظار نداشت با دیدن فردی که به استقبالش اومده حالش گرفته شه.
:" جونگکوک.. کی اومدی؟" در جواب لحن ذوق زده ی مرد روبروش چمدون رو تو دستش تکون داد و تنه ی کوتاهی بهش زد تا وارد خونه شه :" همین الان؟"
:" دلم برات تنگ شده بود." ترجیح داد به جای جواب دادن چمدونش رو گوشه دیوار بذاره و لبخند محوی بزنه. البته میتونست یه - حتما همینطوره - تحویلش بده، اما لازم نمیدید زبونش رو خسته کنه.
:" مام؟" با صدای بلندش روش رو از چهره ی نسبتا خوشحال روبروش گرفت و ترجیح داد قدم هایی رو دنبال کنه که از حیاط پشتی برای دیدنش بیرون میومدن. :" چقدر زود رسیدی!"
:" میخوای برم نیم ساعت دیگه بیام؟" با خنده جواب مادرش رو داد و ترجیح داد برای بغل کردنش پیشقدم بشه. :" میشه صحبت کنیم؟" به محض جدا شدن از بغل مادرش با لحن جدی گفت و دستش رو کشید تا توی اتاق ببرتش. البته که کوبیده شدن در نشون میداد قراره در مورد چی حرف بزنه.
:" دوست داری بیایی داداشتو ببینی؟" به محض خوردن چشمش به سوهیونی که روی تختش دراز کشیده بود گفت و چشم غره کوتاهی رفت.
:" بهرحال میومدی تو اتاق." سوهیون با لحن خنثی ایی جواب داد و حتی به خودش زحمت نداد نگاهش رو از صفحه ی موبایلش بگیره. اگه جونگکوک خودش فردی نبود که وابستگی شدید به موبایلش داشته باشه قطعا اون دستگاه شیطانی رو تو سر خواهرش خرد میکرد.
:" اینجا چیکار میکنه؟" ترجیح داد به بحث اصلی برگرده چون سوهیون قرار نبود بپره بغلش و از شوق تجدید دیدار اشک بریزه. هیچکدومشون اونقدری احساسات به خرج نمیدادن.
:" اومده تو یسری کارهای خونه کمکم کنه."
:" و من دقیقا الان اینجا وایسادم."
:" کار تو نیست!" احتمالا حتی جیسو هم میدونست پسرش به بهانه آوردن هاش عادت کرده که اینقدر راحت سعی میکرد سر بحث رو ببنده.
:" اوکی زودتر با احترام بندازش بیرون تا خودم با بی احترامی انجامش ندادم." با بیخیالی کوله پشتی سنگینش رو پایین تختش انداخت و در کشو رو باز کرد تا کمی دلتنگیش رو با لباس هاش برطرف کنه. هنوزم باورش نمیشد نمیتونه همشون رو با خودش حمل کنه؛ نسبت بهشون عذاب وجدان داشت.
:" به نفعته ازت بی احترامی نبینم."
:" تی شرتم کو؟" در جواب لحن دستوری مادرش پرسید و سوهیون از پشت سرش، پس گردنی نسبتا محکمی بهش زد :" کوری؟ اصلا به من توجه نمیکنی." با نگاه دوباره به خواهرش و دیدن یکی از تی شرت های مورد علاقش تو تنش در کشو رو بست و سمتش برگشت. از اول هم میدونست تو چمدون جاش امن تر از زیر دست سوهیونه.
:" یک بار دیگه دست تو کشوی من کنی دستتو میشکنم!"
:" عا ببخشید تو این اتاق شش تا کشو هست که ادعای مالکیت همشونو داری میخوای با برگ های درخت همسایه خودمو بپوشونم؟"
:" لباس های مورد علاقم رو نپوشی کافیه!" نمیتونست انکار کنه زندگی به عنوان بچه ی مورد علاقه ی جیسو بهتر از زندگی به عنوان بچه ی جیسوعه. حقیقت این بود جونگکوک خوره ی لباس داشت و مادرش هیچوقت بابت خرید هاش بهش سخت نمیگرفت. سوهیون مجبور بود برای خرید جدید یسری از وسایل کهنش رو دور بریزه یا ثابت کنه چیزی ک میخواد واجب و حیاتیه اما جونگکوک؟ فقط لازم بود بگه. زیر دو روز میتونست حتی یه اسب تک شاخ تو اتاقش داشته باشه. البته که به مادرش حق میداد.
اگر خودش هم والد میشد قطع به یقین خواسته های بچه ایی رو اولویت قرار میداد که درخواست های کمتری داشت نه اونی که هرروز خدا یه خنزل جدید واسه ی درخواست پیدا میکرد. یجورایی خواهرش کوپن هاشو سوزونده بود.
درسته که این حجم فرق گذاشتن بینشون فقط از خواسته های زیاده سوهیون نشات نمیگرفت اما آخرین باری که جونگکوک سعی کرده بود بهش بفهمونه -چوب نینجا- چیز واجبی برای خریدن نیست، آخرش با همون کتک خورده بود، پس عذاب وجدانی گریبان برادر بزرگتر خانواده رو نمیگرفت. شاید میتونست به جاش لباس هاش رو شریک شه.
با برداشتن یه تی شرت رندوم از تو کشو شروع به عوض کردن لباس هاش کرد و اجازه داد صدای بسته شدن در پشت سر مادرش به خودش و سوهیون اجازه ی کشیدن نفس راحت بده.
:" من جات بودم چیزی نمیگفتم..." خواهرش سعی میکرد صداش رو پایین نگه داره اما جونگکوک نیازی نمیدید. البته چون مطمئن بود مادرش اخلاق گوش ایستادن نداره وگرنه خودش هم صداشو پایین نگه میداشت.
:" از اینجا بودنش راضی هستی یا ادا درمیاری؟"
:" دارم میگم به تو ربطی نداره. من فقط مشکلی باهاش ندارم. اون واقعا مهربونه.. عاشق توعه. نمیدونم چرا اینقدر انکار میکنی." در جواب سوهیون چشم غره ی محوی از گوشه چشم بهش رفت و لبهی تخت خودش نشست.
اتاق کوچیکشون نسبت به متراژ خونه فضای خالی زیادی نداشت. توی پذیرایی میشد گل کوچیک بازی کرد در حالی که اتاق بیشتر از سه نفر آدم ایستاده رو توی خودش جا نمیداد.
احتمالا بخاطر سه تا کمد بزرگ و سرتاسری بود که صاحبخونه روی یکی از دیوار ها کشیده بود یا شاید هم چون جونگکوک و سوهیون حاضر نشده بودن با تخت دو طبقه کنار بیان.
بطور معمول خوابیدنشون تو یه اتاق برای جفتشون دیوونه کننده بود، ابدا نمیتونستن به خوابیدن زیر سر هم فکر کنن.
البته جیسو هم از داشتن کمدها راضی بود. البته چون لباس ها نتونسته بودن کمد ها رو پر کنن پس جیسو هر خرت و پرتی که دستش میومد توی اون فضای بزرگ میچپوند.
نتیجه ی تمام فعل و انفعالات شده بود دوتا تخت که عمودی و افقی بهم چسبیده بودن تا فضای باریکی برای رفت و آمد بمونه. هیچوقت یادش نمیرفت به محض اینکه گفته بود حاضر نیست زیر پنجره بخوابه، سوهیون به تنهایی تخت ها رو جا به جا کرده بود که جونگکوک رو زیر پنجره بندازه و بعد هم تهدیدش کرده بود که یه شب از پنجره روش اسید میریزه تا به کابوس پنجره ایش پایان بده.
:" اگه مامان قرار نیست بهش بگه راضی نیستم از اینجا بودنش پس خودم میگم."
:" خیلی بی رحمی."
:" به اندازه ی خودش؟ من کسی نیستم که زن..." سوهیون با یه -هیس- کشدار وسط حرفش پریده بود تا صدای زیادی بلندش به گوش کسی نرسه. :" خب دیگه بسه فهمیدم! فقط برو هرکار میخوای بکن." لحن کلافه اش نشون میداد ظرفیت حوصله اش تموم شده پس جونگکوک هم به جای ادامه دادن غر زدن هاش، تصمیم گرفت موبایلش رو برداره تا به تهیونگ پیام بده. نمیدونست این چه مرضیه که اون پسره باعث میشد همه چیز رو پشت گوش بندازه. فقط زیادی حس خوبی میداد.🌰
خودتی :)Love y'all ❤
ESTÁS LEYENDO
Wierd Star
Fanfic_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه