روزها برای خودشون میگذشتن و درمورد جونگکوک فقط همه چی غیرقابل هضم تر میشد.
همه چی از سالهای گذشته شدید تر و واضح تر بودن و این با وجود جدید بودن براش ترسناک بود.
باید چی در نظر میگرفت؟ یه هشدار؟ آدم هشدار پذیری نبود.. فقط نادیده میگرفت.
اره همه چی دور و ور جونگکوک مسخره بنظر میومد و براش خسته کننده بود اما اون روز با نوبرترینشون مواجه شد._ دارید چیکار میکنید؟..
رو به تهیونگ و هوسوک مشغول گفت و کتابشو رو تختش پرت کرد
_ نامجون باید چندوقتی رو با هوسوک بگذرونه.
_ تهیونگ بهم لطف کرد و گذاشت جامو باهاش عوض کنم.
هوسوک با لبخند گفت و جونگکوک حس میکرد یه ظرف آب یخ رو سرش خالی کردن
_ چرا تو روز کار نمیکنید؟
_ فشار درسش و تمام کارای رو دوشش بیشتر از این حرفاست...
_ هیونگ؟ چرا میخوای بری؟
_ فقط تا وقتی مراسم تموم شه کوک.. منم دوست دارم..
در جواب لحن مبهوت جونگکوک با لحن مهربونی گفت و فکر کرد تمام مشکل جونگکوک دلتنگیشه.. اوکی چی میتونست بگه؟
جونگکوک صبر کرد تا هوسوک از اتاق خارج بشه و رو تخت ولو شد_ نمیخوای بهم خوش آمد بگی پسره ی زشت؟
در جواب لحن شوخ تهیونگ لبخند محوی زد و با خودش فکر کرد که "این یارو یا واقعا نفهمیده میخوام خفش کنم یا فهمیده و به تخمش هم نیست".. که البته با شناختی که پیدا کرده بود میدونست احتمال زیاد حتی اگه تو روش فریاد بزنه "میخوام سر به تنت نباشه" تهیونگ شونه بالا میندازه و با قیافه پوکری بهش اطمینان میده که اوکیه اگر همچین حسی داشته باشه.
_ برنامت چیه؟
_ لش..
تهیونگ بعد زمزمه ی محوی رو تخت ولو شد و موبایلشو دست گرفت
" این عالیه! الان شدیم دوتا گشاد!"
جونگکوک تو ذهنش غر زد و پتو رو روی بدنش بالا کشید_ بعد از لش؟
_ تا شب لش...
_ واو پسر تو از منم گشاد تری..
تکخند کوتاه تهیونگ رو نادیده گرفت و بدنش رو کشید
_ اوکی پس توام جغدی؟
_ اکثر اوقات. مگر اینکه ببره..
_ یعنی هم روز میخوابی هم شب؟ خرسی؟
_ شاید.
ناخودآگاه خندید و موبایلش رو کنار گذاشت.
_ میدونی تو عمرم موجودی...
با سرگیجه ی ناگهانی و لرز کوتاه و محوی که گرفت حرفاشو نگه داشت و با نفس عمیقی سعی کرد ادامش بده
YOU ARE READING
Wierd Star
Fanfiction_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه