Mom's

70 13 2
                                    

از زمانی که بیدار شده بود داشت تو صفحه چت تهیونگ بابت خواب ناگهانیش عذرخواهی می‌کرد و انگار براش مهم نبود طرف با نهایت مهربونی بهش اطمینان میده که مشکلی نیست و درک میکنه. عذاب وجدان ولش نمی‌کرد.
اما‌ حداقل تهیونگ موفق شده بود بین اطمینان دادن هاش جونگکوک رو مجاب کنه تا بلند شه یه چیزی بخوره، و برای جونگکوکی که شب قبل شام نخورده بود نسخه مناسبی به نظر میومد.
:" مامان کو؟" با پلک هایی که به زور از هم فاصله داشتن دنبال مامانش می‌گشت و حتی از سوهیون سراغش رو گرفت.
:" خونه مامانش." سوهیون بدون اینکه سرش رو از تو گوشی دربیاره جواب داد و کوتاه چونه اش رو سمت آشپزخونه برگردوند :" ناهارت رو میزه." و به جونگکوک یادآوری کرد که دوباره لنگ ظهر بیدار شده.
:" کی رفته؟"
:" یک ساعتی هست فکر کنم. بعد از ناهار بود."
:" دوست داشت دعوت کنه شاید ما هم باهاش رفتیم؟" با لحن طلبکاری گفت و سمت آشپزخونه راه افتاد تا حداقل به شکمش برسه.
:" آره با اون حرکت دیروزت حتما میبرتت. اصلا منتظر بود بیدار شی جایزتم بده."
بی توجه به تیکه های سوهیون در ظرف رو برداشت و با اخم ریزی انگشتشو ب محتویات داخلش زد :" این که سرده!"
:" چیکار کنم؟ پاشم بیام ها کنم؟!" ولوم صدای سوهیون به قدری بود که خودش ظرف رو برداره و سمت مایکروویو بره.
:" آخر با این اشعه ها میمیرم." با لحن چصناله ای مایکروویو رو روشن کرد و صندلی رو جلوش کشید تا طبق عادت به چرخیدن ظرف تو فضای داخلش زل بزنه. درسته چیزی بطور واضح معلوم نبود اما چشم های جونگکوک عادت به همچین چیزهایی کرده بودن، گشتن برای چیزهای ناواضح...
:" اگه اینقدر نگرانی اول بهش زل نزن. خر هم باباته تو فقط دوستش نداری چون غذاتو خشک میکنه و به دهن مبارکت فشار میاد." جوری حرف می‌زد که انگار نه انگار که یک دقیقه هم از لحن طلبکارش نگذشته.
:" به دهنم فشار نمیاد. غذام بفاک میره."
:" آها... بهتر شد." صدای پوزخندش رو از قصد به گوش برادرش رسوند و از جاش بلند شد تا از کنار ظرفش ناخنک بزنه.
به محض فرود اومدن ظرف غذا رو میز دوتا از انگشت های سوهیون داخلش رفت و باعث شد جونگکوک با حرص موهاشو از پشت بکشه.
:" دستتو بکش عنتر!"
:" مگه از جیبت خریدی عوضی؟ ولم کن گشنمه!"
جفتشون هم می‌دونستن سوهیون حتی گشنه نبود و فقط خوشش میومد صدای جونگکوک رو دربیاره.
:" کوفت بخور!" جونگکوک با هول دادن سر خواهرش با حرص غر زد و از میز فاصله گرفت. در یخچال رو باز کرد و بعد از برداشتن بطری آب، مستقیما به لب هاش چسبوندش.
:" با لیوان..!" بی توجه به سوهیون بطری رو همونطور توی یخچال برگردوند و دستشو رو هوا به منظور - فضولیش به تو نیومده- تکون داد.
بی حرف اضافه از آشپزخونه نه چندان کوچیکشون خارج شد و خواهرش رو پشت سرش نادیده گرفت.
:"خب بابا.. لوس نشو بیا غذاتو بخور."
در اتاق رو پشت سرش کوبید و ترجیح داد سرشو به چیز دیگه ایی جز غذای مظلومی گرم کنه که بدون دهن زدن بهش، دست سوهیون بهش خورده بود.
پس بی شک سمت تختش رفت تا بعد از ولو شدن روش به کیم تهیونگ پیام بده. البته انتخاب اولش همیشه باید درس خوندن می‌بود اما توی اون لحظه تهیونگ جالب تر بنظر میومد. هرچی بیشتر باهاش حرف می‌زد، بیشتر پی می‌برد اونقدری هم که اصرار داشت اون پسره آدم خشک و بدرد نخوری نبود.
:" منو ایگنور نکن! گفتم پاشو غذاتو بخور." با صدای باز شدن در و بعد هنرنمایی حنجره سوهیون با کلافگی دست انداخت و یکی از ده تا بالشت های گوشه کنار تختش رو سمت صورت دختر کوچیکتر پرت کرد. :" ولی لطفا تو منو ایگنور کن. هزاربار گفتم به غذام دست نزن اینقدر سخته بفهمی؟"
:" سگ دست زده مگه؟" سوهیون بالشت رو روی هوا قاپید و اخم غلیظی کرد تا محکمتر سمت برادرش برش گردونه.
:" سگ دست بزنه حداقل بعدش دهنشو میبنده. گمشو بیرون."
:" اتاق خودمه!" سوهیون با تخسی خودشو وسط تختش انداخت و به جونگکوک زبون درازی کرد.
:" گفتم برو بیرون!" و جونگکوک عصبی تر از این بود که بخواد نادیده اش بگیره.
:" منم گفتم اتاق خودمه."
معمولا هم بحث تا همینجا پیش می‌رفت چون بعدش شروع به پرت کردن وسایل سمت هم و کتک زدن اون یکی میکردن. و همیشه با اعلام خستگی جونگکوک آتش بس اعلام میشد. چون مطمئنا سوهیون برای فعالیت و جنب و جوش تا ابد جون داشت.

Wierd StarDonde viven las historias. Descúbrelo ahora